سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ملایم باش ؛ زیرا هرکه ملایم باشد، همواره ازدوستی کسانش برخوردار می شود . [امام علی علیه السلام]

 

حماسه ملت ایران در زمان جنگ و دلاورمردی بزرگ مردان صحنه های عشق و ایثار و تقارن این هفته با میلاد باسعادت هشتمین نور آسمان ولایت و امامت و نور دل و روشنایی بخش قلب مردم دلاور پرور این مرز و بوم ، حضرت علی بن موسی الرضا(ع)  تبریک و تهنیت عرض نموده و زیارت آن عزیز را برای شما از خداوند منان خواستارم ...

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/7/5:: 2:17 عصر     |     () نظر

 

انس با خدا: می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد! دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/7/5:: 2:16 عصر     |     () نظر

 

تماس‌های اسب
یه روز مردی نشسته بود و روزنامه می خوند که یک دفعه زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش.مرده میگه: برای چی این کارو کردی؟زنش جواب میده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه کاغذ پیدا کردم که توش اسم سامانتا نوشته شده بود ... مرد گفت: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش سامانتا بود.زنش معذرت خواهی کرد و رفت به کارای خونه برسه.سه روز بعدش مرد بیچاره داشته تلویزیون تماشا می کرده که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگ دوباره می‌کوبه تو سرش! بیچاره مرد وقتی به خودش میاد می پرسه: این دفعه دیگه چرا منو زدی؟ زنش جواب میگه: آخه اسبت زنگ زده بود

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/7/5:: 2:15 عصر     |     () نظر

بسمه تعالی

سال هاست که آسمان،کوچ غریبشان را بر شانه هایمان، پرنده می تکاند و آفتاب،مسیر چشمانشان را با انگشت نشان می دهد و می گرید.

سال هاست که رفته اند و بادها،بوی پیراهنشان را بر خاکریزهای بسیار،مویه می کنند.آنان انعکاس روشن خورشید در رودخانه های سرخ حماسه اند.دلشان،دریا می نوشت و نگاهشان،توفان می سرود.برخاستند،آن هنگام که نفس های سرما،پنجره ها را سیاه کرده بود و شهر،می رفت که در اضطراب ثانیه های تجاوز،کمر خم کند.برخاستند و با قدم های استوارشان در رگهای وطن،خون زندگی جاری شد.پلاک بر گردن و چفیه بر شانه،جاده های صلابت را پشت سر گذاشتند و خاک را لبخند کاشتند.پا در رکاب ستاره و باران،آسمان عشق را تا دورترین ها در نوردیدند و اینک،ما مانده ایم و این خاک مردابی،ما مانده ایم و تکثیر بی وقفه ابرهای خاکستری.رفته اند و باران ها را با خود برده اند و فصل هایمان،بی جوانه و آفتاب مانده اند.کوچه های شهر را ورق می زنم نامشان را بر پیشانی افتخار این سرزمین،درخشان می یابم تقویم ها جفا کرده اند،اگر تنها به چند روز برای شهیدان بسنده کنند.قلم های منظوم اگر کم بگذارند،در حق خون،کوتاهی کرده اند.پوتین ها فقط اندکی از رشادت بچه ها را پیش بردند.معبرها فقط مقداری باریک،برای شناخت آنان گام برداشتند.کوله های همت آنان،واکنش سبزی بود در برابر خزان زدگی و هجوم اتفاق پاییز.آنجا که آنان رفته بودند،چشم های ما،حرفی برای گفتن نداشت.همه حرف ها را با لبخند و گریه ها می زدند.خاکریزها،گواه خوبی هستند بر اشک های چکیده از دعای کمیل شان.شب های جمعه بعد از آنها،تاولی است بر گام های نرفته ما.انس با واژه های دنیایی،برای لب های ما ماند و شگفتا از آنان که در جبهه ،با لحن های متفاوت،استقامت را به شعر درآوردند ! آن گاه که مفاتیح یا اسلحه به دست می گرقتند،غزل هایی از ملکوت،در چهار گوشه سنگر گُل می کرد برادر!خواهر!ما بدهکاریم!ما به آن روزها و شبها بدهکاریم.ما به آن مادر و پدر که با اشک و گریه فرزندشان را روانه جبهه کردند،بدهکاریم.به آن خانمی که بغضش را در گلو خفه کرد تا سد راه شوهرش نشود،به آن نوزاد سه ماهه که حسرت گفتن کلمه « بابا » را تا همیشه بر دل خواهد داشت،بدهکاریم.به مظلومیت آن شهیدی که دلش برای تنها دخترش تنگ می شد،اما فرصت بازگشت به خانه را نداشت،بدهکاریم. به بزرگی و غرور آن امیر ارتش که به او گفتند دخترت روی تخت بیمارستان منتظر دیدن توست،برگرد،اما او بخاطر صدها جوان هم سن و سال دخترش حاضر به ترک جبهه نشد و تنها زمانی به خانه برگشت،که جسد دخترش را دفن کرده بودند!... ما بدهکاریم.ما به اندازه قطرات اشک مادران و همسران،به اندازه قطرات خون به ناحق ریخته،بدهکاریم.به مظلومیت،معصومیت دختران و پسران بابا ندیده،به گریه های شبانگاه همسران شوهر از دست داده،بدهکاریم.به بزرگی پیرمردی که کمر خم نکرد و بر جنازه تنها فرزندش نماز خواند،بدهکاریم.ما به هزار پدر و مادر،هزار کوچه که نام شهید را بر آن گذاشته اند،بدهکاریم.ما به امام (ره) ... ما به ایران،به اسلام بدهکاریم ....

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/7/5:: 8:24 صبح     |     () نظر

 

آهویی که خندان نزدامام رضا(ع) رفت وگریان برگشت
روزی امام رضا(ع) در صحرا بود، به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو خندان نزد ایشان آمد. اما در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود و بدن خود را به‌ پاهاى امام(ع) مى‌کشید، به امر امام برگشت.

به گزارش فارس، به مناسبت دهه کرامت و نزدیکی سالروز ولادت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌السلام بر آن شدیم که شمّه‌ای از کرامات ثامن‌الحجج(ع) را از کتاب «جلوه‌های اعجاز معصومین(ع)» تالیف عالم وارسته قطب راوندی منتشر کنیم.

* ماجرای شمش طلایی که زمین تازیانه خورده تحویل امام(ع) داد
ابراهیم بن موسى که در مسجد امام رضا در خراسان امامت مى‌کرد، مى‌گوید: از امام رضا(ع) با اصرار زیاد پول خواستم، حضرت براى بدرقه ‌عدّه‌اى از طالبیین‌- کسانى که از نسل حضرت ابوطالب(ع) هستند- بیرون آمد، در این هنگام وقت نماز فرا رسید و حضرت(ع) به ‌سوى قصرى که در آنجا بود، روانه شد و در زیر درختى نزدیک آن قصر نشست و من هم با او بودم و غیر از ما کسى نبود، امام رو به من کرد و فرمود: اذان بگو. پس گفتم: اجازه مى‌دهید همراهان ما نیز بیایند؟ فرمود: خدا تو را بیامرزد، نماز اوّل وقت را بدون عذر تأخیر نینداز و اوّل وقت‌ نماز را بپا دار! برخاستم، اذان گفتم و نماز خواندیم. عرض کردم: یا بن رسول الله! مدتى از آن وعده‌اى که به من فرموده بودید، گذشته است و من نیازمندم و شما کارتان زیاد است و من موفق نمى‌شوم تا همیشه خدمت شما برسم. راوى مى‌گوید: امام(ع) محکم بر زمین کوبید و شمشى از طلا بیرون آورد و به من داد و فرمود: این را بگیر و خداوند به واسطه آن به تو برکت دهد و از آن بهره‌مند شوى و آنچه را که دیدى، پوشیده‌دار و به کسى نگو. ابراهیم بن موسى مى‌گوید: این مال، آن قدر برکت پیدا کرد تا اینکه در خراسان‌ ملکى را به قیمت هفتاد هزار دینار خریدم، پس در میان امثال خودم، غنى‌ترین و ثروتمندترین مردم آن دیار شدم. (بحار:49/49، حدیث 49)

* قرضی که از خاک ادا شد
محمّد بن عبدالرحمن همدانى مى‌گوید: قرضى داشتم که به خاطر آن، دنیا برایم تنگ و تار شده بود، با خود گفتم: فقط آن کسى که مى‌تواند قرضم را ادا کند، مولایم امام رضا(ع) است، پس نزد او رفتم. امام به من فرمود: خداوند حاجت تو را برآورده کرد و دیگر دل‌تنگ نباش، من‌ نیز وقتى این را شنیدم دیگر چیزى نخواستم و خدمت امام ماندم، حضرت روزه بود و دستور داد براى من غذا بیاورند. عرض کردم: من هم روزه هستم و دوست دارم با شما افطار کنم و از غذاى‌ شما تبرک بجویم. هنگام غروب، نماز مغرب را خواندند و در وسط خانه نشستند و غذا خواستند، با هم افطار کردیم و بعد به من فرمود: شب را نزد ما مى‌مانى یا اینکه‌ حاجت خود را مى‌گیرى و مى‌روى؟ گفتم: بروم بهتر است. حضرت دست خود را به زمین زد و یک مشت خاک برداشت و فرمود: بگیر، آن ‌را گرفتم و در جیبم قرار دادم و با تعجّب دیدم که همه‌اش دینار است، از آنجا به ‌خانه‌ام آمدم و نزدیک چراغ رفتم تا دینارها را بشمارم، دینارى از دستم رها شد. وقتى نگاهش کردم، دیدم روى آن نوشته شده «پانصد دینار است، نصف آن براى ‌قرضت و نصف آن براى مخارج تو است»، وقتى این را دیدم، دیگر نشمردم و آن‌ دینار را در کیسه گذاشتم، صبح وقتى دینارها را شمردم، آن دینار را پیدا نکردم هر چه زیر و رو کردم، آن را پیدا نکردم و پانصد دینار تمام بود!

* آهویی که خندان نزد امام رضا(ع) رفت و گریان برگشت
عبدالله بن سوقه مى‌گوید: امام رضا(ع) از کنار ما گذشت و با ما درباره امامت خویش بحث کرد، من و تمیم بن یعقوب سرّاج به امامت او قائل ‌نبودیم و زیدى مذهب بودیم. وقتى که با آن حضرت به صحرا رفتیم، چند آهو دیدیم و امام(ع) به یکى از بچه آهوها اشاره کرد و بچه آهو آمد و نزد حضرت ایستاد، ایشان دست مبارکش را به سر بچه آهو کشید و آن را به غلامش‌ داد. بچه آهو، مضطرب و ناراحت بود و مى‌خواست به چراگاه برگردد، حضرت با او طورى سخن گفت که ما نفهمیدیم و آهو ساکت شد. آن‌گاه فرمود: اى عبدالله! آیا باز هم ایمان نمى‌آورى؟ گفتم: چرا اى آقاى من! تو حجّت خدا بر خلقش هستی و توبه مى‌کنم. سپس حضرت به بچه آهو فرمود: به چراگاهت برو. بچه آهو در حالى که اشک از چشمانش سرازیر بود آمد و بدن خودش را به‌ پاهاى امام(ع) مى‌کشید و صدا مى‌کرد. حضرت فرمود: مى‌دانى چه مى‌گوید؟ گفتیم: خدا و پیامبر و فرزند پیامبرش داناترند. فرمود: این آهو مى‌گوید: اول که مرا خواندى، خوشحال شدم و خیال کردم گوشت مرا خواهى خورد و دعوتت را پذیرفتم، ولى اکنون که مرا امر به رفتن کردی، مرا غمگین کردى‌. (بحار: 52/49، حدیث 60)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/7/5:: 8:24 صبح     |     () نظر

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها