سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که از دنیا اندوهناک است ، از قضاى خدا خشمناک است . و آن که از مصیبتى که بدو رسیده گله آرد ، از پروردگار خود شکوه دارد و آن که نزد توانگر رفت و به خاطر مالدارى وى از خود خوارى نشان داد دو ثلث دینش را به باد داد ، و آن که قرآن خواند و مرد و راه به دوزخ برد از کسانى بود که آیات خدا را به فسوس گرفت و افسانه شمرد ، و آن که دلش به دوستى دنیا شیفته است دل وى به سه چیز آن چسبیده است : اندوهى که از او دست بر ندارد ، و حرصى که او را وانگذارد ، و آرزویى که آن را به چنگ نیارد . [نهج البلاغه]
 پشت تانکر، لباس سرباز عراقی را پوشیدم. کمی گشاد بود اما این لباس می‌توانست مرا از خیلی درد سرها برهاند. صورتی نورانی که نداشتم، لباس هم که عراقی بود؛ شده بودم یک سرباز عراقی.

همزمان‌‌ با آغاز جنگ؛ ستاد جنگ‌های نامنظم توسط شهید مصطفی چمران برای هدایت جنگ‌های چریکی برپا شد و رزمندگان زیادی با فراگیری فنون این جنگ پابه پای شهید چمران با رژیم بعثی عراق مبارزه کردند. «مقصود حیدری» از مبارزین شهید چمران است که خاطرات خود از آن دوران را در کتاب «چریک چمران» گردآوری کرده است.

*   *   *

 دکتر یک دفعه ملافه را از روی آن بسیجی، که اهل یزد بود، کنار زد، دیدم پایش به پوستی بند است. جا خوردم، دکتر گفت: «این مرتب گریه می‌کند که چرا شهید نشده است. با وضعی که پایش دارد، او الان باید از درد بیمارستان را روی سرش گذاشته باشد. از درد گریه نمی‌کند، برای اینکه شهید نشده گریه می‌کند.»

 فکر اسارت و شکنجه‌های بعد از اسارت آزارم می‌داد؛ به ‌‌این نتیجه رسیدم که کشته شدن و شهادت بهترین راه ممکن است اما باید قبل از اینکه دشمن مرا بکشد، چندین عراقی را می‌کشتم.

مشکل این بودکه نه اسلحه‌ای داشتم و نه فشنگی؛ تازه، توانی‌‌ هم برای حرکت نداشتم. از یک سو تشنه و گرسنه و مصدوم بودم و از سویی دیگر فکر اسارت مرا تبدیل به جنازه کرده بود؛ با تمام‌ توان دنبال راه چاره می‌گشتم ولی به جز صبر و توکل بر خدا راه چاره‌ای نداشتم.

برای من‌‌‌ که دومین شب خود را روی «سلمان کشته» می‌گذراندم، تاریکی هوا، دور شدن دشمن و انبوهی از جنازه‌‌ها بهترین فرصت بود که از فرط خستگی به خوابی اجباری فرو بروم.

وقتی چشم باز کردم، خورشید طلوع کرده بود؛ صدای صحبت دو نفر توجه مرا جلب کرد؛ زیر چشمی نگاه کردم؛ سربازان عراقی جیب اجساد را می‌گشتند و ساعت‌هایشان را باز می‌کردند؛ دو نفر بودند؛ جثه‌ شان کوچک بود و لباس‌شان نیز به تن من نمی‌خورد. دستم را زیر بدنم مخفی کردم تا ساعتم و احتمالاً نبض دستم سرم را به‌ باد ندهد از اینکه نمی‌توانستم آنها را از پا درآورم ناراحت بودم.

جیب‌‌‌‌هایشان را که پر کردند، رفتند؛ دو ساعتی گذشت و من هنوز میان جنازه‌ها بودم؛ تقریباً ساعت 10 صبح می‌شد که دیدم یک سرباز عراقی مثل سگ و لگرد به جان جنازه‌ها افتاده است؛ این یکی لباسش به تنم می‌آمد؛ اطراف را پایید؛ کسی نبود. عراقی ‌‌لحظه‌ به لحظه به من نزدیک‌تر می‌‌‌شد؛ مچ دستم را طوری گرفتم که ساعتم توجه او را جلب کند؛ اسلحه‌ای نداشتم؛ تنها یک سر نیزه همراهم بود و یک چفیه، زیر چشمی او را زیر نظر گرفتم سرباز عراقی ‌به بالای سرم رسید.

نگاهی‌‌‌‌‌ به ساعت روی مچ دستم انداخت، خواست لگدی به دستم بزند که منصرف شد. خم شد تا ساعت را باز کند؛ دستش به مچم نرسیده بود که برق‌آسا جهیدم و حلقومش را گرفتم و او را زدم زمین. چفیه‌ام را دور گردنش پیچاندم؛ پاهایش را به زمین می‌کوبید که پاهایم را روی پاهایش انداختم تا شلوغ‌ بازی در نیاورد؛ آن قدر با چفیه گردنش را فشار دادم تا از نفس افتاد.

دیگر مطمئن شدم که مرده است؛ برای محکم‌‌کاری هم که شده دهانش را بستم و لباسش را از تنش‌ درآوردم؛ از ترس اینکه نکند دوباره زنده شود، سر نیزه را آرام پنج مرتبه در شکمش فرو بردم؛ به خاطر اینکه عراقی‌ها متوجه جنازه نشوند، آن را زیر جنازه‌‌‌های دیگر مخفی کردم و در حالی‌ که واقعاً تشنه و گرسنه بودم، از ترس اسارت به خوابیدن مصلحتی و اجباری در بین اجساد رضایت دادم.

نور خورشید شدیداً اذیت می‌کرد و خونی که به سر و صورت و دست‌هایم مالیده بودم، خشک شده بود؛ برای نجات از دست دشمن به یک معجزه یا رسیدن شب نیاز داشتم؛ تشنگی امان مرا بریده بود؛ لحظات به سختی می‌گذشت و خورشید تکان نمی‌خورد؛ واهمه رسیدن عراقی‌ها هر لحظه توانم را می‌گرفت؛ هر از گاهی سربازان عراقی را که در آن اطراف آرام و عادی رفت و آمد می‌کردند، می‌دیدم.

چیزجالبی‌ توجه مرا جلب کرد؛ وقتی آفتابه فلزی را در دست سربازان عراقی دیدم، حدس زدم که در آن حوالی آب هست؛ نمی‌دانم شانس آوردم یا معجزه شد؛ چون دیگر هیچ سربازی برای گشتن جیب اجساد نیامد و مهم‌تر از آن اینکه حتی عراقی‌ها اجساد خودشان را نیز جمع‌ آوری نکردند.

میان اجساد درحالی که گرسنگی و ناامیدی به سراغم می‌آمد، به یادحرف‌های چمران افتادم که در دب حردان می‌گفت: «اگر به محاصره دشمن افتادید، نباید بترسید. اگر بترسید دست و پایتان را گم می‌کنید؛ با خونسردی از فرصت‌ها استفاده کنید؛ اگر خونسرد باشید می‌توانید صدها نفر از دشمن را بکشید ولی اگر بترسید یک نفر را ده نفر می‌بینید، حتی نمی‌توانید یک گربه را هم بکشید. چریک کسی است که نترسد؛ چریک یعنی نترس!».

صبر اجباری من نتیجه داد؛ خورشید مرا میان جنازه‌ها و سربازانی که عربی بلغور می‌کردند، تنها گذاشت تا درد دوری را بهتر احساس کنم.

به محض غروب خورشید و تجسم آموزش‌های شهید چمران در ذهنم، در حالی که با سر و صورت و لباس خونی میان جنازه‌‌‌‌‌‌‌ ها خوابیده بودم، نمازم را خواندم تا با کمک خداوند صبر، استقامت و ایمانم تقویت شود؛ قسم خوردم که در این لحظات آخر عمرم از همه موقعیت‌ها نهایت استفاده را ببرم.

هوا که تاریک شد با احتیاط بلند شدم؛ لباس سرباز عراقی را که زیر جنازه‌ای مخفی‌ کرده بودم، برداشتم و به طرفی که قبل از غروب خورشید سربازان عراقی از آنجا آب می‌آوردند، رفتم. کاملاً مراقب بودم؛ به تانکر آبی رسیدم با عجله سر و صورتم را شستم و تا می‌توانستم آب خوردم؛ پشت تانکر لباس سرباز عراقی را پوشیدم. کمی گشاد بود اما این لباس می‌توانست مرا از خیلی درد سرها برهاند. صورتی نورانی که نداشتم لباس هم که عراقی بود، شده بودم یک سرباز عراقی. داشتم دور و برم را نگاه می‌کردم، دیدم یک جاده آسفالته روی «سلمان کشته» است.

دلم به حال رزمندگان ایرانی سوخت؛ آخر ما‌‌ با‌ هزار مکافات از پرتگاه‌‌ها و از روی سنگریزه‌ها‌ و صخره‌‌‌ها خودمان را به سلمان کشته، رسانده بودیم اما دشمن از روی جاده آسفالته و عده‌ای نیز با هلی‌برن خود را به آنجا رسانده بودند.

لباس بسیجی‌ام را که خونی شده بود، برداشتم و خودم را به جاده زدم. کمی پایین‌تر پل کوچکی بود. لباس را آنجا مخفی کردم. ساعت ده شب می‌شد که دوباره خودم را به تانکر آب رساندم. کمی ‌آب خوردم؛ اطراف را نگاه می‌کردم که صدایی را شنیدم؛ پشت تانکر آب مخفی شدم؛ دو سرباز عراقی به تانکر آب نزدیک شدند و ظرف آب‌شان را که چیزی شبیه آفتابه‌های فلزی قدیمی ما بود، پر کردند و رفتند. درخصوص موضوع مهمی حرف می‌زدند؛ این را از لحن جدی صحبت کردن‌شان فهمیدم، با آنکه از عربی چیزی حالی‌ام نمی‌شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/6/28:: 8:21 صبح     |     () نظر

چرا نمک برکت سفره است؟

نمک از جمله مواد غذایی است که خواص درمانی فراوانی دارد. اهل بیت همواره بر مصرف نمک با رعایت شرط عدم افراط تاکید داشته اند.

در تمام روایات خوردن کمی نمک قبل از شروع غذا تاکید شده است و این به دلیل آن است که نمک طعام معده را در جهت ساختن اسید کلریدریک که شیره هضم کننده مواد غذایی و ضدعفونی کننده معده است آماده می سازد اما در میان غذا و یا افزودن بیش از اندازه نمک به غذا و افراط در آن موجب افزایش فشار خون و ایجاد زخم معده می گردد. بهترین نمک، نمک دریا و نمک خالص آندرانی است که هیچ زیانی را در بر ندارد.
 
به گزارش خبرآنلاین به نقل از منابع مستند حدیثی، در زمینه ضرورت مصرف نمک و فواید آن از ائمه اطهار که درود خداوند بر آنان باد، احادیث زیادی نقل شده که بخشی از آن ها را در اینجا بازگو می کنیم.
 
احادیثی در این باره:
 
حضرت علی(ع) می فرماید: «ابتدای غذا نمک بخورید. اگر مردم می دانستند نمک چه خاصیتی دارد هر آینه به جای داروهای مجرب دیگر آن را انتخاب می کردند.» همچنین در روایتی دیگر می فرماید: «اگر نمک بر سر سفره نباشد آن سفره برکت نخواهد داشت.»
 
امام صادق(ع) فرمود: «اگر کسی همراه اولین لقمه ی غذا نمک بخورد لکه های سیاه و سفید صورت برطرف می شود.»
 
پیامبر اکرم(ص) می فرماید:«هرکس پیش از غذا اندکی نمک بخورد خداوند سیصدوسی نوع بلا و مرض را از او دور می سازد که کوچکترین آن ها جذام است.»
 
امام علی(ع) می فرماید:«بر سر سفره ای که نمک در آن نباشد حاضر نشوید و سلامتی بدن در آن است که قبل از غذا مقداری نمک خورده شود.»
 
در کتاب کافی هشام بن سالم از امام صادق(ع) نقل می کند که پیامبر اکرم(ص) به امام علی (ع) فرمود: یا علی! غذا را با نمک شروع و با نمک ختم کن زیرا اگر کسی چنین کند از هفتادودو بیماری از قبیل جنون و جذام و برص در امان خواهد بود.
 «اسماعیل دهقان» جانباز 40 درصد شیمیایی دردهای زیادی را تحمل می‌کند اما 65 ماه حضور در جبهه را وظیفه خود می‌داند.

"اسماعیل دهقان" می‌گوید: 18 ساله بودم به جبهه رفتم و در عملیات‌هایی همچون «عملیات بیت‌المقدس» و «فتح‌المبین» حضور داشتم.

حضور در جبهه یک وظیفه عمومی و شرعی همه ما بود. کشور ما کشور اسلامی بود و ما نیز برای دفاع از جان و مال خویش در جنگ شرکت کردیم و با تمام دردهایی که به عنوان یک جانباز شیمیایی دارم اما، به پای عقیده خود ایستاده‌ام.

برای جانبازان و خانواده‌های شهدا بهترین کمک، سرکشی مردم و مسئولان و به یادآن‌ها بودن است.

در عملیات «بیت‌المقدس» بر اثر اصابت ترکش به ناحیه گردن بیهوش شدم و رزمندگان گمان می‌کردند که شهید شده‌ام. به همین خاطر مرا به میان شهدا بردند و کفن‌پوش کردند و من همه این لحظات را می‌دیدم ولی چون نمی‌توانستم حرکت کنم هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد.

هشت روز در سردخانه بودم. ابتدا مرا به اهواز و بعد به اراک به عنوان شهید انتقال دادند. روزی به دلیل قطعی برق بدنم گرم شد و نگهبان سردخانه که برای سرکشی به شهدا آمده بود با باز کردن درب کشوی من دید که چشمان من باز است و فرار کرد و من خودم با پای خودم از «کشو» با همان کفن بیرون آمدم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/6/28:: 8:18 صبح     |     () نظر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

1092255610158531551871932111462134716351230.jpg







بیست و هفتم شهریور ماه روز شعر وادب پارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار بر تمامی ادب دوستان ایرانی

مبارک باد




 

 

آمـدی، جـانـم بـه قـربـانـت ولــی حـالا چـرا        

                                 بی وفـا حـالا کــه من افـتــاده ام از پـا چـرا

نوشـدارویی و بعـد از مرگ سهـراب آمدی         

                                    سنگدل این زودتر می خــواستی، حالا چـرا

 

عـمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست  
                               
من که یک امروز مهـمـان توام، فـردا چـرا   

 

نـازنـیـنا مـا بـه نـاز تـو جـوانـــی داده ایــم            

                                  دیگـر اکنون با جوانان ناز کـن، بـا مـا چـرا

 

وه کـه بـا ایـن عـمرهـای کـوتـه بی اعـتبار         

                                   این همه غافل شدن از چون منی شیدا چـرا

 

شورفرهادم به پرسش سر بزیر افکنده بود             

                                     ای لـب شـیـرین جـواب تـلخ سربالا چـــرا

 

ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت        

                                این قدر با بخت خواب آلود من، لالا چـرا

 

آسمان چـون جمع مشتاقان پریشان می کند           

                                     در شگـفـتم من نمی پاشد ز هـم دنــیـا چـرا

 

در خـزان هـجر گـل ای بلبل طبع حــزین              

                                   خامُـشی شـرط وفـاداری بـود، غـوغـا چـرا

 

شهـریارا بی حبـیب خود نمی کردی سفر                

                                   این سفـر راه قـیامت می روی، تـنهـا چـرا

 

استاد شهریار




4073_992.jpg







از عمر ادبیات پهناور و گرانبار فارسی، بیش از هزار سال می‌گذرد، در این مدت کشور ایران، فراز و فرودها و ناکامیهای بسیار دیده و دورانهای تلخ و شیرین زیادی را پشت سرگذاشته است.

فرزندان این سرزمین در این گستره زمانی و مکانی پهناور، در زمینه های گوناگون دانشهای بشری، تلاش‌ها کرده و تجربه‌ها اندوخته و از جهان پر رمز و راز علم و دانش، ره ‌آوردهای بسیار با ارزش و ماندگار، به جامعه انسانیت پیشکش کرده‌اند و از همین رهگذر بوده است که قرنها، ‌یافته‌ها و تجربه‌ها و علوم و دانش مسلمین، بویژه مسلمانان ایران، چشمان کنجکاو جهانیان را خیره کرده و به خود مشغول داشته است.

ادبیات پر بار فارسی، جلوه ‌گاه راستین انعکاس تلاشهای هزار ساله مردم مسلمان فارسی زبان در زمینه‌های گوناگون هنر و معارف از حماسه و داستانهای دلکش و جذاب و تاریخ و افسانه و سیر و تفسیر قرآن و علم و عرفان و فلسفه و اخلاق است، و از اینرو، گویی از لحاظ گستردگی در مفاهیم و اشتمال بر انواع ادبی، به رود پر آب و پهناور و زلالی می ‌ماند که عطش هر تشنه‌ای را ـ‌ با هر ذوق و سلیقه‌ای که باشدـ فرو می ‌نشاند و این معنا را باید در انگیزه های اصیل این فرهنگ جستجو کرد.

زبان و ادبیات فارسی در کشورهای دیگر
زبان و ادبیات فارسی به عنوان دومین زبان جهان اسلام و زبان حوزه فرهنگ و تمدن ایرانی، با هزاران آثار گران سنگ در زمینه های مختلف ادبی، عرفانی، فلسفی، کلامی، تاریخی، هنری و مذهبی همواره مورد توجه و اعتقاد ایرانیان و مردمان سرزمینهای دور و نزدیک بوده است. علیرغم حوادث و رویدادهای پر تب و تاب و گاه ناخوشایند سه سده اخیر، باز هم این زبان شیرین و دلنشین در دورترین نقاط جهان امروزه حضور و نفوذ دارد.

این حضور و نفوذ حکایت از آن دارد که در ژرفای زبان و ادب فارسی آنقدر معانی بلند و مضامین دلنشین علمی، ادبی، اخلاقی و انسانی وجود دارد، که هر انسان سلیم الطبعی با اطلاع و آگاهی از آنها، خود بخود به فارسی و ذخایر مندرج در آن دل می سپرد. اگر چنین نبود، ترجمه و تألیف هزاران کتاب و مقاله از سوی خارجیان درباره آثار جاودان و جهانی ادب فارسی مانند؛ شاهنامه فردوسی، خمسه حکیم نظام گنجوی، گلستان و بوستان شیخ اجل، مثنوی مولانا جلال الدین بلخی، غزلیات خواجه حافظ شیرازی و رباعیات حکیم عمر خیٌام چهره نمی بست و هزاران ایرانشناس و ایران دوست غیر ایرانی دل و عمر بر سر شناخت، فهم، تفسیر و ترجمه این آثار ارزنده در نمی باختند.

زبان فارسی به عنوان یکی از زبانهای اسلامی، و زبان حوزه فرهنگ و تمدن ایرانی علاوه بر ایران، در سرزمینهایی مانند؛ هند، افغانستان، پاکستان، تاجیکستان، بنگلادش، ازبکستان، ارمنستان و آذربایجان هنوز هم علاقه مندان و هواداران بسیاری دارد. در میان این کشورها، کشور هند وضع خاصی دارد. چرا که زبان فارسی قریب به هزار سال زبان دین و زبان رایج در دادگاهها و دربارهای آن بوده است.

ورود و حضور زبان فارسی در سرزمین هند سبب گردید تا شاعران، نویسندگان و عارفان بزرگ هندی، این زبان را برای بیان افکار و احساسات خویش برگزینند و هزاران اثر گرانبها و ارزشمند در زمینه های ادبیات، عرفان، فلسفه، کلام، زبانشناسی، تفسیر و تاریخ بوجود آورند. با اقتدار حکومتهای مسلمان و گسترش روابط با ایران و مهاجرت ایرانیان به هند زبان فارسی رفته رفته رونق یافت و تا بدانجا پیش رفت که زبان علم و سیاست شبه قاره گردید.

حضور همه جانبه زبان و فرهنگ فارسی تا آمدن انگلیسی ها در قرن هفدهم ادامه داشت. اما از این تاربخ به بعد، این حضور اندک اندک کم رنگ شد و حتی آرام آرام زبانهای محلی و انگلیسی جای آن را گرفتند، به طوریکه از اواسط قرن نوزدهم، زبان وادبیات فارسی بتدریج ضعیف و ضعیفتر شد و ستاره درخشان آن رو به افول نهاد.

با برچیده شدن بساط استعمارگران انگلیسی در سال 1947، فارسی به دوران تازه ای قدم نهاد و صدها دانشگاه و مدرسه علوم دینی به زبان فارسی توجه نشان دادند. در همان حال برخی جریانهای سیاسی و فکری و مذهبی سعی کردند تا زبان فارسی را بی اعتبار و از کار افتاده جلوه دهند. ولی تلاش آنها به ثمر نرسید و همچنان شعر و ادب فارسی گوی سبقت را در جهان ادب ربوده و به خود اختصاص داده است و چه خوش گفته اند که زبان فارسی شکرشکن و خوش گفتار است.

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/6/27:: 2:25 عصر     |     () نظر

یکی از امرای قاجار فرمان داد بامداد فردا، حلاجی بیاورند تا پنبه بزند، در همان حال شکایتی نزد او آوردند از نانوایی که کم فروشی کرده بود. دستور داد نانوای خطاکار را نیز بیاورند تا تنبیه شود. فردا گماشته آمد و گفت: کسی را که گفته بودید دم در است. امیر فرمان داد چوب و فلک آوردند و مرد را بستند و بسیار زدند، پس از انجام کار معلوم شد که او نانوای خطاکار نبوده بلکه پنبه زن بوده. در این اثنا فراشان نانوا را نیز آوردند. امیر رو به او کرد و گفت: شرمنده ام جناب نانوا، کتک شما را حلاج خورد.

امثال و حکم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/6/27:: 1:4 عصر     |     () نظر

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است. اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند: فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟ 

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید. اما همسر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است. 

وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم... 

می‌گویند : زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. 
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.

اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است .
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم شهریور 1391ساعت 12:53 توسط خودم|
نظر بدهید

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/6/27:: 1:3 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها