دعای آیتالله بهجت در حق یک طلبه
|
![]() |
![]() |
«پرسشهای شما، پاسخهای آیتالله بهجت» عنوان کتابی است که به سؤالات گوناگون در زمینههای اخلاقی، اجتماعی، سیاسی، عرفانی و ... از زبان آیتالله بهجت پاسخ میگوید. اینک در نظر داریم به تناسب، نکاتی را برای علاقهمندان ذکر کنیم. مؤلف در مقدمه این کتاب، مطلب جالبی را درباره همراهی با آیتالله بهجت(ره) آورده است که خواندن آن برای عاشقان طریق الهی، خالی از لطف نیست. روزمرّگی یعنی: صبح، صبحانه خوردن و بعد پی کاری رفتن و ظهر نهار خوردن بعد استراحت و شاید کار و شب شام خوردن و خوابیدن و باز روز بعد، «روز از نو، روزی از نو». روزمرّگی یعنی: یک زندگی پر از عادت و بیحاصل، خمود و بدون غایت. روزمرگی یعنی ... اینجاست که انسان احساس میکند باید پنجرهای به درون جان او گشوده شود و اگر چنین شد، آدمی وزش نسیمی تازه را با تمام دل احساس خواهد کرد نسیمی روحبخش و جانافزا. احتیاج ما به این نسیم تازه و معطر بیش از آب و غذاست و اگر آن حال و هوای معنوی و روحانی در کوچه پس کوچههای دل سر نزد و اگر آن نسیم ملایم در درون جان نپیچد، جان آدمی خواهد افسرد. سید انبیا حضرت رسول(ص) فرمودند: هر گاه چهل روز بگذرد و مؤمن، دانشمندی پرهیزکار را نبیند قلبش میمیرد. در حقیقت دیدار از عالم ربانی یکی از نسیمهاست و این نسیمهای روحانی ممکن است گاهگاهی به بهانههای گوناگون به انسان به ورزد. شاید سؤال، یکی از همین بهانهها باشد. مسلم است که دیدار دانشمندان الهی و ربانی که با کولهباری از حکمت که نتیجه سالها علم و عمل آنان است تارهای عنکبوتی غفلت را که در وجود ما تنیده شده یکی پس از دیگری میزداید و در این دوران خشکسالی و قحطی معنویت، انسان را به وادی حقیقت سوق میدهد. جنید بغدادی میگوید: سخنان بزرگان و مشایخ راسخ و استوار، در علم و معرفت، لشکری از لشکرهای خداست. بانگ غریو و عرشی «فَاسْأَلُواْ أَهْلَ الذِّکْرِ إِن کُنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ» در گوش جان ما میپیچد. حال که اینگونه است، پس باید عازم شویم... . غرق در اندیشه سؤال به سوی منزلی ساده و بیآلایش در خیابان اصلی شهر مقدس قم و چند صد متری حرم ملکوتی بانوی کرامت حرکت میکنم چیزی به ساعت 10 صبح نمانده به منزلی میرسم که چند نفر در اطراف آن منتظر بیرون آمدن کسی هستند. چند لحظهای نمیگذرد که در خانه گشوده میشود و پیرمردی روحانی و نورانی عصازنان با لبانی مترنم از ذکر، در حالی که شال سفیدی به کمر بسته و عبای خرمایی رنگ بر دوش انداخته پای بیرون مینهد سلامش میدهم و به احترامش جلوتر میروم. او نیز با مهربانی ذکرش را قطع میکند و جواب سلامم را میدهد و بعد دوباره ادامه میدهد: «اللهم انی اسئلک خیر اموری کلها و اعوذ بک من خزی الدنیا و عذاب الاخره». به سیمای آن مرد خدایی با صفا که مینگرم احساس میکنم او در عالمی دیگر، همنشین لاهوتیان است و «فِی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ». در او دقیقتر که میشوی فکر میکنی که او گویی در این زمانه پرهیاهو و دنیای پر زرق و برق و شلوغ و با اضطراب زندگی نمیکند. چهره همیشه آرام و جذابش، چشمان مهربانش، نگاههای نافذ و گاهی ممتدش و لبانی همیشه مترنم از ذکر الهی چنان آرامشی در تو ایجاد میکند که غصههای دنیا را به کلی از یاد میبری و از گرما و حرارت آن میرهی و خنک میشوی. با او آهسته قدم بر میدارم و با خودم میگویم: راستی این دهمین سالی است که او را میشناسم و هر گاه او را دیدهام یا قرآن میخواند و یا دعا و یا ذکر خاصی را آهسته زمزمه میکند و هرگز و حتی لحظهای آن را قطع نمیکند. ذکر او آنچنان پیوسته و روحافزاست که ناگهان با او همراه میشوم. ذکر او نه فقط امروز بلکه به درازای نود سال شگفتی و حیرت زایدالوصفی در تو ایجاد میکند. او کسی نیست مگر آن فقیه فرهیخته شیخ فرزانه و عالم ربانی حاج شیخ «محمد تقی بهجت». سالیانی است که او بدون هیاهو و مریدپروری و زهد فروشی و یا تظاهر به کرامت که امروزه آفت و معضلی بزرگ برای مدعیان راه خدا و حتی پویندگان معنویت شده است سلوک میکند. شاید این طور باور کردهایم که هر چه حوادث عجیب و غریب بزرگی در زندگی بیشتر مشاهده شود نشانه عظمت بیشتری است. حال آنکه این نگاه درست نیست بلکه بعضی از انسانها در اوج بزرگی، زندگی ظاهریشان خیلی عادی و طبیعی است در این میان فقیه عالیقدر و پارسا، عارف و اصل حضرت آیتالله العظمی بهجت از جمله بزرگانی است که چنان رندانه مهر سکوت بر لب نهاده که جز نشانههای انگشت شمار از خود باقی نگذارده و این رازی است که از ایشان «عارفی مکتوم» ساخته است. امام صادق (ع) میفرماید: «خوشا به حال بنده گمنامی که مردم را میشناسد، به تن همنشین آنهاست، حال آنکه به دل با کارهای آنان همراه نیست. آنها را در ظاهر میشناسد و حال آنکه دیگران باطن او را نمیشناسند». با خودم در قلبم میگویم به واسطه انجام کدامین عمل توفیق زیارت و شرفیابی به درس و نماز پر از رمز و راز او که در ژرفای اقیانوس بیکرانه معنویت و سیرالیالله غوطهها خورده و گهرها صید نموده است را یافتهام! این آیه نورانی تکانم میدهد: «یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِن رَّحْمَتِهِ وَیَجْعَل لَّکُمْ نُورًا تَمْشُونَ به؛ خدا شما را از رحمتش دو بهره نصیب گرداند و نوری شما را عطا کند که بدان نور راه پیمایید. چیزی به مسجد نمانده بود که یکی از طلبهها به او گفت: آقا ما را دعا کنید او هم در پاسخ با کمی مکث سه مرتبه فرمود: «اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِیمَ». با خودم میگویم ای کاش راه خانه تا مسجدش فرسنگها فاصله بود تا این بدرقه و مشایعتمان کوتاهمدت نباشد و ای کاش..! محضر گرانبها و نادرتر از کیمیا و نورانی او از یک طرف و از طرفی چهره کهنسال و خسته او و عصایی که مرتب آن را به زمین میکوبد و با دستی دیگر عبای خود را جمع کرده نگه میدارد و نیز شکوه و مهابت مترتب بر وجود شریفش مانع از پرسیدن سؤال میشود! راستی اگر بخواهم از او سؤالی داشته باشم از کجا شروع کنم؟! نمیدانم از ژرفا و کرامات اذکاری که پیوسته به آن مشغول است و یا تسبیح مشکینی که در دست دارد و آنها را میشمارد بپرسم یا از اسرار نمازش و گریستن به یاد حضرت دوست در محراب مسجدش و یا از سطور نورانی و اوراق زرین کتاب ارزشمند زندگیاش. جانم از شهد نوشین این قبیل افکار مفرح بیرون نیامده بود که دیدم به درب مسجد رسیدهایم و دیگر خیلی دیر شده است. مسجد مملو از جمعیتی دلداده بود که از لحظاتی پیش منتظر پیر و مراد خود بودند همین که پای راست خود را در مسجد گذاشند کسی فریاد زد بر جمال خاتمالانبیا محمد صلوات! و مسجد از صفای عطرآگین نام محمدی معطر شد. حضرتش آرام آرام روی صندلی که از قبل آماده شده بود قرار گرفتند و پس از احوال پرسی کوتاهی به تسبیح خود نگاهی نموده و دوباره مشغول ذکر شدند در حالی که ترنم سبز ذکر و دعای شیخ روشن ضمیر ما فضای مسجد را به شمیمم خوش خود میآکند. آن لحظه از خدای لایزال ممنون بودم که توفیق تشرف به محضر مبارک تجسم احادیث نبوی و ائمه هدی در وصف عالمان ربانی و روات حدیثی چون او که تمام عمر شریفش صرف خدای تعالی گردیده را یافتهام! عقربههای ساعت مسجد ده و پنج دقیقه را نشان میدهد. |
![]() |
![]() |
کلمات کلیدی:
خاطرات غربت اسارت آن هم در چنگال سربازان بعثی. از طرفی هم افرادی که نام خودشان را به اصطلاح مبارزین در راه آزادی میگذاشتند و منافقینی بیش نبودند و برای اذیت و آزار رزمندگان اسلام دست از هیچ کاری نمیکشیدند.
در اردوگاه شماره 18، بخشی به نام «سوله» بود. حدود شصت نفر از ما را به داخل سولهها بردند. مثل یک شهرک بزرگ نظامی بود.
اردوگاه 18، سه بخش داشت: ملحق، قلعه و سوله. وارد سوله که شدیم، حیرت کردیم. باورنکردنی بود. به وسعت یک شهرک بود. عراقیها یک بخش از سوله را در اختیار جاسوسها قرار داده بودند.
جاسوسهای منافق هم لباس آبی بر تن داشتند. با جاسوسی و لو دادن رزمندگان اسیر به عراقیها خدمت میکردند و مزدشان این بود که عراقیها یک گوشه سوله را برای آنها تجهیز کرده بودند.
نوع غذا و امکانات آنها نیز فرق داشت. یک دستگاه کولر در اختیارشان گذاشته بودند و وقتی همه ما از گرمای طاقتفرسای داخل سوله 700 نفری، میپختیم و نفسهایمان به شماره میافتاد، جای آنها خنک بود؛ یک سوله بزرگ، با 600 یا 700 نفر اسیر که نه هواکشی داشت و نه پنجرهای. تنها یک در ورودی داشت.
بدنها عرق میکرد و بوی عرق بدن فضا را پر میکرد. در چنین فضایی، جاسوسها زیر کولر، از سرما میرفتند زیر پتو. از طرفی چون مورد حمایت نیروهای بعثی بودند، کسی جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشت. عراقیها سربازها را خیلی اذیت میکردند. از طرفی جاسوسها هم اذیت و آزارشان میدادند. کمکم به فکر افتادیم که یک حالی به جاسوسها بدهیم.
اواخر بهار بود و جام جهانی فوتبال هم آغاز شده بود. عراقیها یک تلویزیون توی سوله آورده بودند و شبها همه بچهها زل میزدند به صفحه تلویزیون. هیچکس نبود که شبها پای برنامه فوتبال ننشیند.
بچههای شمالی توی جمع ما زیاد بودند. یک شب همه بچههای سوله، گرم تماشای فوتبال بودیم که ناگهان تلویزیون عراق، برنامه فوتبال را قطع کرد و مجری عراقی اعلام کرد: «در شمال کشور ایران یک زلزله شدید رخ داده و همه مردم رودبار و منجیل زیر آوار ماندهاند».
آنهایی که اهل رودبار و منجیل بودند یا بستگانی در آن شهرها داشتند، بهتزده و ناراحت شدند و اوضاع سوله بههم ریخت؛ غوغایی شد.
دیدن صحنههای ویرانی شهرها و کشته شدن زن و بچهها، دربهدری مردم، شیون زن و کودک، همه را عزادار کرد.
تلویزیون عراق مرتب صحنههای دلخراش را نشان میداد. فاجعه آنقدر بزرگ بود که اصلا نمیشد تحمل کرد. بچههای کوچک را نشان میداد که چگونه آنها را از زیر آوار بیرون میکشند. صحنههای بسیار دلخراشی بود. همه عزادار شدیم.
در حین گریه و زاری، جاسوسها شروع کردند به شادی و کف زدن و هورا کشیدن. این دیگر غیر قابل تحمل بود. باید کاری میکردیم. فشار روحی و درد کشته شدن بچههای معصوم، ویرانی خانههای مردم، درد اسارت و دلتنگی و غربت، قصه تلخ آوارگی مردم شمال ایران، داغ دل ما را هزار برابر کرد.
روز بعد از حادثه، یک جلسه فوری و اضطراری تشکیل شد. حمید هوشیار سرتیم ما 40 نفر از لباس زردها بود که در یک جا زندگی میکردیم و همیشه خدا هم با هم بودیم. هر مجموعه، یک فرمانده عملیاتی داشت.
همان سلسله مراتب که در گردان داشتیم، اینجا هم رعایت میشد. هر فرمانده برای خودش یک پیک داشت و ما فقط تحت امر یک نفر بودیم. بقیه بچههای دیگر را نمیشناختیم. حمید آدم باهوش، کار بلد و ورزشکاری بود و بچهها از او تبعیت میکردند.
20، 30 نفری از لباس آبیها که سرباز بودند هم به جمع ما اضافه شدند؛ از جمله فتحعلی محمدی، اهل میانه و یک سرباز هم بهنام قدرت. این دو نفر راه و رسم بسیجی داشتند و با ما انس گرفته بودند. بلندقامت و ورزشکار هم بودند. با اینکه اسارت، انسان را خمیده، خرد و خسته میکند، اما در مواقع ضروری، بچهها بهشدت از خود واکنش نشان میدادند. به تناسب اندام هر کدام از بچهها، روی آنها اسم گذاشته بودیم: یکی کلاش، یکی توپ 106، خمپارهانداز، فانتوم و...
عملیات بهشدت محرمانه و فوقسری بود. قرار گذاشتیم در یک وقت مناسب، یک حال اساسی به مزدوران وطنفروش بدهیم.
عصرها هوا که بهشدت گرم میشد، جاسوسها میرفتند جلوی کولر. آنقدر سردشان میشد که روی سرشان پتو میکشیدند و راحت میخوابیدند. میدانستیم که بیشتر از 10 دقیقه فرصت نداریم. باید با تمام قوا قبل از هجوم عراقیها، تا جان داشتند، حسابی کتکشان میزدیم. نباید کسی سالم از معرکه فرار میکرد.
بنا شد گروهان، عملیات برقآسایی انجام دهد که هیچکدام نتوانند از زیر پتو سرشان را بیرون بیاورند. میدانستیم که بعد از این کار، عراقیها ما را بهشدت مجازات خواهند کرد.
بنا شد فردا عصر که جاسوسها همه به خواب ناز فرو رفتند، با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)»، طرح عملیاتی ذوالفقار را پیاده کنیم. حال غریبی پیدا کردیم. بچهها دلشان لک زده بود برای یک عملیات. قرار بود نماز را که خواندیم، با استفاده از اصل غافلگیری، روی سرشان هوار شویم. میخواستیم تا عراقیها حمله نکردهاند، حسابی کتکشان بزنیم و دمار از روزگارشان دربیاوریم.
کمکم وقت موعود فرا میرسید. بچهها یکییکی در گوش هم یا علی میگفتند و از جا میپریدند. هیچکس در آن سوله ششصد نفری، نمیدانست تا لحظاتی دیگر اتفاق بزرگی خواهد افتاد. میدانستیم که دل همه را شاد خواهیم کرد. همه در موقعیت خود قرار گرفته بودند.
حمید هوشیار، فرمانده عملیات، یک قدم جلو گذاشت و فریاد کشید: «یا علی ابن ابیطالب(ع)» و ما پنجاه نفر بلافاصله پریدیم رو سروکول جاسوسها که زیر پتو جا خوش کرده بودند. یک سری از بچهها هم در پشت صحنه فریاد میکشیدند «یا علی».
بچهها محکم با مشت و لگد، تو سر و صورت و شکم مزدوران دشمن میکوبیدند. دیگر به آنها فرصت ندادیم سر بلند کنند. یکمرتبه سوله از جا کنده شد و سربازان سوله، دسته دسته به ما ملحق شدند. همه سوله پر بود از کینه آن جاسوسان.
تمام بغضهای فرو خورده را سرشان خالی کردیم. چنان کتکشان زدیم که موقع اسیر شدن هم از دست اربابشان، این همه کتک نخورده بودند. فرصت نفس کشیدن از آنها گرفته شد، چه رسد به فریاد.
عراقیها ریختند داخل سوله و ما را با مشت و لگد بیرون بردند. ما را بردند توی محوطه و یک گله قلچماق عراقی ریختند روی سرمان و تا جان داشتیم، کتکمان زدند. هیچوقت در طول اسارت، این همه کتک نخورده بودیم.
تبعید شدیم به قلعه که یک محوطه دلگیر و کسالتآور بود؛ زندانی درون زندانی دیگر. زندان ما کوچک و تاریک بود. نه پنجرهای داشت، نه جایی برای نشستن و خوابیدن. توی 10 متر جا، حدود 30 نفر میشدیم. یک در آهنی زمخت داشت که یک پنجره کوچک روی آن بود؛ حدود بیست در سی سانت، با نردههای ضخیم. همه باید سر پا میایستادیم. نمیشد نشست یا استراحت کرد؛ چون جا نبود. اما اهمیت نداشت. سختتر از این روزها را گذرانده بودیم.
یکی، دو ساعت که گذشت، نفسها به شماره افتاد. سی نفر آدم در یک اتاق تنگ در هوای گرم و سوزان. بچهها کمکم بیرمق شدند. میدانستیم این عملیات، تاوان سختی دارد که باید پس میدادیم. ثانیهها بهسختی سپری میشد. هر ثانیه یک ماه، هر دقیقه، یک سال و هر روز یک قرن بهنظرمان میرسید. بهسختی نفس میکشیدیم. آنهایی که ته سلول بودند، بهخاطرکمبود اکسیژن، بدنشان لمس شد و صورتهاشان کبود.
30 ساعت تمام روی پای زخمی و گلوله خورده ایستاده بودیم. هر یک از بچهها، زخمی از جنگ داشت. برای هرکدام، یک دقیقه وقت گذاشته بودیم که بیاید جلوی آن پنجره کوچک و نفسی تازه کند و ریههای خسته را از اکسیژن پر کند.
نوبتبهنوبت نفس تازه میکردیم که نمیریم. عصر بود. همه بیرمق و بیحس شده بودیم. وقت نماز بود و نیایش به درگاه سبحان. عجب غربتی داشت اسیری. نماز مغرب را با حضور قلب، بدون رکوع و سجده و وضو، بدون سجاده و مهر خواندیم.
نماز که ادا شد، مشغول ذکر و نیاز بودیم که یکمرتبه مثل اینکه یک لشکر نیروی بسیجی، روی شانه خاکریز فریاد یا فاطمه الزهرا، کشیده باشند، اردوگاه لرزید و شب را شکست. بهحدی بلند و با صلابت بود که تن ما هم به لرزه افتاد، چه برسد به عراقیها که غافلگیر شدند.
دشمن بهشدت از عملیات معنوی بچهها هراس داشت. سربازان عراقی به داخل قلعه حمله کردند و نعرهکشان با قنداق تفنگ به نردهها میکوبیدند اما مگر بسیجیها ساکت میشدند؟ صداها در هم آمیخت و بچهها دو، سه ساعت یکصدا فریاد یا زهرا(س) سر دادند.
هولوهراس افتاده بود توی دل عراقیها. فرمانده عراقی نعره میکشید و سربازها وحشتزده و هراسان از اینسو به آنسو میدویدند. نیمههای شب بود که عراقیها تسلیم شدند. بچهها گفتند تا زندانیها را آزاد نکنید، ما آرام نمیشویم. فریاد غریبانه یا زهرا(س) کار خودش را کرد و صبح خیلی زود، آزاد شدیم. (فارس)
کلمات کلیدی:
سردار شهید «غلامرضا صالحی» متولد سال 1337 در نجف آباد اصفهان، در سال 1366 به عنوان جانشین لشکر 27 محمد رسول الله(صلوات الله علیه) منصوب شد؛ سابقه حضور او در جبههها به نخستین روزهای جنگ باز میگردد؛ وی تا آخرین روزهای مقاومت در جبهه حضور داشت تا اینکه در 22 تیرماه 67 در تنگه ابوقریب به شهادت رسید.
غلامرضا صالحی از معدود فرماندهانی بود که دارای یادداشتهای روزانه است؛ آن چه خواهید خواند،یادداشت روزانه شهید صالحی در چهارشنبه شانزدهم مرداد سال 1365 است که وی جلسه خودمانی با رهبر معظم انقلاب و گرفتن هدیهای از ایشان را روایت میکند.
صبح زود، به اتفاق برادران ایزدی و کاوه، از منطقه توسط هلیکوپتر به ارومیه آمدیم. قرار بود ساعت ده و نیم صبح خدمت آقای [آیتالله] خامنهای برسیم، ولی به علت تأخیر هواپیما، در ساعت 12 ظهر به اتفاق برادران، سنجقی، افشار، هدایت و کاوه در دفتر رئیسجمهور خدمت ایشان رسیدیم.
پس از احوالپرسی، نقشه و کالک منطقه را باز کردیم و دور آن نشستیم. ابتدا آقای [آیتالله] خامنهای فرمودند: «من از ساعت ده و نیم منتظر شما بودم، ولی فعلاً به علت خستگی و کمی وقت و با رسیدن وقت نماز، مطالب خود را به طور خلاصه و جمعبندیشده در مدت پانزده تا بیست دقیقه بیان کنید». سپس طبق قرار قبلی، شروع به صحبت کردم. سخنان خود را با ارائه گزارش آنچه که از ابتدای عملیات سیدکان بود، شروع کردم؛
1ـ کارهایی که قبلاً سپاه انجام داده بود. (شناسایی و امور مهندسی)
2ـ وضعیت دشمن قبل از عملیات و مواضع و خطوط پدافندی آن.
3ـ طرح عملیات و نواقص آن.
4ـ استعداد و توان یگانهای عملکننده در منطقه.
5ـ نحوه اجرای عملیات و نارسایی و ناتوانیهای قرارگاه و یگانهای موجود در منطقه.
6ـ وضعیت فعلی ما و دشمن در منطقه.
پس از نیم ساعت که صحبت کردم، آقای خامنهای فرمودند: «شما مطالب مهمی را مطرح کردید و لازم به شنیدن بیشتر است. برایم سؤالاتی پیش آمده و لازم است که یک ساعت دیگر صحبت داشته باشیم؛ فعلاً نماز را بخوانیم و شما ساعت پنج و نیم تا شش و نیم عصر بیایید تا بیشتر صحبت کنیم.
دوباره ساعت پنج و نیم عصر در دفتر کار آقای خامنهای حاضر شدیم. ابتدا ایشان با خوش و بش، جلسه را آغاز کردند. خطاب به بنده گفتند، شما اِز کجا آمدهاید؟ (منظور ایشان لهجه بنده بود که متوجه شده بودند اهل نجفآباد هستم!)؛ این شروع خوبی بود که باعث شد مطالب را خودمانیتر شروع کنیم.
بنده در ادامه صحبتهای قبلی خود، مطالب را بازتر شروع کردم و سعی کردم تا وضعیت و شرایط نیروها و یگانها را برای ایشان هر چه بیشتر توضیح دهم تا در جریان جزئیات فعالیت سپاه و ارتش قرار گیرند و در ادامه گفتم که یگانهای رزمی ما باید صددرصد متعهد و با ایمان باشند یا نظم آهنین داشته باشند.
ذکر مسائل نشان میداد که کاملاً مورد توجه و تأیید آقای خامنهای قرار گرفته و حتی در بعضی موارد برای ایشان تازگی داشت. سپس در رابطه با ادامه عملیات [عملیات قادر] نظر خواستند، که عرض کردم برای ادامه عملیات عموماً دو مسأله را درنظر میگیریم؛ یکی توان و کارایی یگانها و دوم، توان و قدرت قرارگاه عملکننده برای ادامه عملیات، این قرارگاه به هیچ عنوان قادر نبوده و یگانهای فعلی هم کم و ضعیف هستند. این صحبت حدود یک ساعت طول کشید.
سپس آقای خامنهای از برادر کاوه خواستند که ایشان هم گزارشی از نحوه عملیات و چگونگی هماهنگی با ارتش را بیان کند. به طور کلی گزارش ایشان هم قانعکننده بود. در پایان، آقای خامنهای، به عنوان هدیه، قرآن شخصی خود را امضاء کردند و به بنده هدیه دادند.(فارس
کلمات کلیدی: