در یکی از روزهایی که مریم به کلاس رفته بود معلمشان کاری برایش پیش آمد و کمی زودتر رفت. مدیر موسسه از بچهها خواست که همانجا توی کلاس منتظر بمانند تا والدینشان بیایند و آنها هم روی صندلیهایشان آرام نشستند تا موقع رفتن بشود.
چند لحظهای که گذشت مریم با خودش گفت که من چرا نشستهام خانه ما از اینجا خیلی دور نیست، بهتر است از خانم مدیر اجازه بگیرم و بروم. برای همین موضوع را با خانم در میان گذاشت، اما او از مریم خواست همچنان صبر کند تا مادرش بیاید. او برگشت و روی صندلیاش نشست، ولی هنوز فکر میکرد که بهتر است منتظر نماند و تنهایی به خانه برود، اما چون خانم مدیر اجازه نداده بود و کمی هم از رفتن میترسید تردید داشت که برود یا بماند؟ اما بالاخره تصمیمش را گرفت و از جایش بلند شد و آرام از کلاس بیرون آمد و وقتی دید کسی حواسش نیست از موسسه خارج شد. چند لحظه کنار در ایستاد و به اطراف نگاه کرد و راهی را که باید میرفت با دقت بررسی کرد و بعد حرکت کرد و از جلوی مغازه کنار موسسه که گذشت وارد کوچه خودشان شد و با سرعت خودش را به خانه رساند و تصمیم گرفت زنگ بزند برای همین دستش را دراز کرد تا این کار را انجام بدهد، اما هر چقدر سعی کرد دستش از زنگ طبقه اول بالاتر نرفت، او باید زنگ چهارم را میزد.
کمی عقب آمد و فکر کرد و بعد به نظرش آمد که اگر یک چیزی زیر پایش بگذارد مشکلش حل میشود، اما هرچه آن نزدیکیها را نگاه کرد وسیله مناسبی پیدا نکرد و حالا باید فکر دیگری میکرد و این بار تصمیم گرفت زنگ اول را بزند تا همسایه در را برایش باز کند، اما هرچه زنگ را زد کسی جوابش را نداد. کمی ناامید شده بود و فکر میکرد چه کار اشتباهی کرده که به حرف خانم مدیر گوش نداده است. روی تک پله جلوی خانه نشست تا شاید بتواند راهحلی پیدا کند و با خودش گفت باید با یک چیزی زنگ را فشار بدهم، اما با چی
نمیدانست.
بعد از چند دقیقه فکرکردن به این نتیجه رسید که مدادش بهترین وسیله است و به همین دلیل مداد را از کیفش در آورد و تلاش کرد تا با آن زنگ طبقه چهارم را بزند، اما کار سختی بود و یکی دو باری مداد از روی زنگ لیز خورد و نتوانست موفق بشود؛ اما ناامید نشد و یکبار دیگر تمام حواسش را جمع کرد و به آرامی مداد را روی زنگ گذاشت و در یک لحظه آن را فشار داد که صدای زنگ بلند شد و او از خوشحالی یکی دو باری بالا و پایین پرید و منتظر شد تا مادرش جواب بدهد، اما ناگهان در باز شد و مادر بیرون آمد. هردو از دیدن یکدیگر تعجب کردند و چند لحظهای فقط به هم نگاه کردند تا این که مادر پرسید: اینجا چه کار میکنی بچهجان؟!
مریم که حسابی جا خورده بود کمی طول کشید تا به خودش آمد و با صدایی لرزان همه ماجرا را تعریف کرد و مادرش که تازه از همه چیز خبردار شده بود، با ناراحتی گفت: خیلی کار بد و خطرناکی کردی و بدتر از همه این که به حرف بزرگتر گوش ندادی.
مریم که متوجه کار بدش شده بود سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید مامانجون، اشتباه کردم.
مادر که دید مریم پشیمان شده است او را بخشید به شرط این که دیگر چنین کاری انجام ندهد
کلمات کلیدی: