بستههای اهدایی به جبههها و نامههای درون آن، خاطرات و حکایتهای خاص مربوط به خودش را دارد. "علی هدایتی" رزمنده نوجوان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس که مدتی از عمر خود را در این لشکر سپری کرده و تماشای ستارگان آسمان هفت تپه را درک کرده است، خاطرهای را از اهدای بستههای هدیه مردم به رزمندگان بیان کرده است که در وبلاگ لشکر 25 کربلا منتشر شده است:
... تابستان بود، گرمای هوا آزارم میداد ولی بیشتر از گرمای هوا این حرارت درونیام بود که اذیتم میکرد، عطشی در وجودم نهفته بود که مرا به سوی خود فرا میخواند و همهاش احساس تنهایی و جدایی از قافله سالار عشق بود که آتش به درونم میزد، دلم دیگر تاب ماندن نداشت و هِی سرود رفتن میخواند. تصمیم گرفتم برای سومین بار به منطقه بروم و باری دیگر شور و حال، صفا و صمیمیت هفت تپه را لمس کنم. اواخر شهریور ماه 66 به همراه کاروان حماسهسازان عاشورا اعزامیان، لشکر ویژه 25 کربلا از شهرستان بابل عازم جبههها شدم.
رسم شمالیها برای اعزام اینگونه بود که معمولاً کاروانهای اعزامی را هر دفعه یکی از شهرها پذیرایی میکرد و اینبار نوبت به شهر زادگاه سردار الهی و غریب لشکر ویژه 25 کربلا، سرلشکر شهید «محمدحسن طوسی»، شهر مذهبی نِکا رسید. شب را با آن شور و حال مثال زدنی در یکی از روستاهای نکا که نزدیکیهای نیروگاه بود، گذراندیم.
بچهها خوشحال بودند و حال عجیبی داشتند، آخر کجای عالم میتوان دید عدهای برای استقبال از مرگ آنقدر خوشحالی کنند؟! شب جمعه بود، عدهای از بچهها مشغول نماز شب و عدهای هم به ندبه و زاری برای فرج مولایشان پرداخته بودند و عدهای هم حسرت کربلا و شب زیارتیاش و غبطه به جدایی از دوستان شهیدشان را میخوردند.
آن شب، هم به راحتی و هم به سختی گذشت. صبح فرا رسید، بعد از نماز صبح بچهها مشغول به خواندن دعای ندبه و مناجات شدند. برای صرف ناهار به روستای گلبستان رفتیم و از آنجا ما را به مصلی برای نمازجمعه بردند و برنامههای فرهنگی مختلفی برایمان گذاشتند که زیباترین برنامه آن روز، سخنرانی آتشین و کوبنده مرحوم فخرالدین حجازی(نماینده تهران) بود.
بعد از نماز جمعه با بدرقه مردم شهر، عازم منطقه شدیم. با ورودمان به شهر اندیمشک، آرام آرام آن عطش درونیام داشت تسکین مییافت. برای استراحتی کوتاه به پادگان شهید جعفرزاده رفتیم و از آنجا به میعادگاه عشق، محل عشق بازی سربازان شمالی حضرت روحالله، هفت شهر عشق، "هفت تپه" رسیدیم.
با دیدن هفت تپه در پوست خود نمیگنجیدم، یعنی دارم خواب میبینم؟! یعنی یکبار دیگر هفت تپه را دیدم؟! باورم نمیشد که باری دیگر خدا به من لیاقت داد که هفت تپه را با تما وجود لمس کنم... طولی نکشید که پس از سازماندهی، ما را به فاو اعزام کردند.
من هم مسئول دسته 2 گروهان ابوذر از گردان امام حسن مجتبی(ع) بودم. گردان ما به فرماندهی شهید علی اصغر پولادی در جلوی کارخانه نمک مستقر بود. سمت چپ ما سه راه مرگ بود و خاکریز ما مشرف بر سه راه مرگ بود و موقعیتی خوبی نسبت به سه راه مرگ داشتیم.
10 روزی میشد که از استقرار ما در فاو گذشته بود. یک روز، غروب بود که بستههای اهدایی کمکهای مردمی را در گردان پخش میکردند. بیشتر از محتویات درون بسته، نوشتههایی که مردم برای رزمندگان میفرستادند برای ما مهم بود. دوست داشتیم بفهمیم چه کسی این بستهها را برای ما فرستاده و چه چیزی برای ما نوشته. معمولاً اکثر نوشتهها خواندنی و جالب بود.
بستهها بین همه بچهها توزیع میشد و هرکس با اشتیاق خاصی به باز کردن این بستهها میپرداخت و این ابراز محبت مردم برای رزمندگان، شیرین و دلنشین بود. یکی از این بستهها هم به من رسید. بسته اهدایی من یک جورهایی با بقیه بستهها فرق میکرد. بسته را باز کردم، پاکت نامهای درون بسته بود، خوشحال و ذوق زده شدم، یعنی چه چیزی برای من نوشتند؟! توجهی به محتویات بسته نکردم و سریع رفتم سراغ پاکت نامه. پاکت را باز کردم، نامه را با عجله در آوردم و شروع کردم به خواندن:
بسم رب الشهدا و الصدیقین
با درود بر امام خمینی و رزمندگان اسلام و...
من دختری از روستای گلبستان نکا هستم که دانش آموز سال دوم دبیرستان دخترانه حضرت فاطمه زهرا(س) میباشم.
تپش قلبم بالا رفت، باورم نمیشد، نامه از همان روستایی بود که شب اعزام آنجا مهمان بودیم، چه اتفاق قشنگی! ادامه نامه را خواندم.
دیدم کاروانی در شهرم به جبهه اعزام میشود.
دیدم نه پدر دارم و نه برادر که به همراه این کاروان عازم جبهههای حق علیه باطل بشود و من هم که دخترم و نمیتوانم به جبهه بروم تا دِین خود را ادا کنم.
رفتم قلک خودم را شکستم و از پول آن فقط یک زیر پیراهن و یک جفت جوراب توانستم برای شما بخرم تا در روز قیامت شرمنده نباشم...
به این قسمت نامه که رسیدم دیگه آرام و قرار نداشتم، تو دلم گفتم: خدایا! این چیه برام فرستادی؟! از جمع فاصله گرفتم و در گوشهای با خودم خلوت کردم و ادامه نامه را خواندم.
برادر رزمنده! واقعاً همین قدر پول را داشتم و اگر کم است مرا ببخشید؛ چون من یتیم بزرگ شدم، مادرم با کار در منزل مردم و کُلفَتی و دست فروشی مرا بزرگ کرد و با پولهای تو جیبی که جمع کرده بودم توانستم این هدیه را بخرم...
انگار آتیشم زده بودند، دیگه طاقت نداشتم و تنها قطرات اشکهایم بود که آرامم میکرد، خدایا! من کجا و این دختربچه یتیم و مظلوم کجا؟
خیلی نامه تکان دهندهای بود، منقلب شده بودم، احساس عجیبی به من دست داده بود و به فکر فرو رفتم. نامه را گذاشتم توی جیبم و رفتم پیش دوستم(علیرضا سفیدگران). علیرضا دانشجو بود و با دوستان دانشجوی دیگرش در یک سنگر بودند. خیلی ناراحت بودم، میخواستم نامه را بدهم به علیرضا تا او هم نامه را بخواند. ساعت 5 بعداز ظهر بود، وارد سنگرشان شدم. یکی داشت قرآن میخواند. یکی نماز میخواند و یکی هم داشت مینوشت و...
چند دقیقهای نشستم، وقتی چهرههای خدایی و نورانی آنها را دیدم با خودم گفتم: خیلی از اینها عقبترم، من کجا و اینها کجا؟ خیلی آرام، بدون اینکه کسی متوجه بشود، بیرون آمدم. حدود 20 قدم با سنگر علیرضا فاصله نگرفته بودم که صدای سوت خمپارهای به گوشم رسید، خیز برداشتم، ناگهان صدای مهیبی از پشت سرم آمد. برگشتم، دیدم، خمپاره به سنگر علیرضا اصابت کرده. دویدم به سوی سنگر. کیسه گونیهای سنگر را کنار زدیم. آنها را با کمک بچهها بیرون کشیدیم. همه شهید شده بودند، فقط علیرضا زنده مانده بود که او هم با اصابت ترکش و موج انفجار وضیعتش خیلی ناجور بود. روز عجیب و غریبی برایم بود. خواندن آن نامه غم انگیز، شهادت دوستانم و از همه بدتر بدشانسی من، ای کاش چند لحظه بیشتر در سنگر میماندم.
پینوشت: نامه فوق به دلیل عقبنشینی نیروها از فاو در سنگر جامانده ولی نسخه بازنویسی شده آن توسط رزمنده عزیز علی هدایتی به یادگار مانده است.(فارس)
کلمات کلیدی: