حکایت اول
بازرگانى را هزار دینار خسارت افتاد؛ پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی درمیان نهی. گفت: ایپدر، فرمان توراست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی، که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوى انده خویش با دشمنان که لا حول گویند شادى کنان
*****
حکایت دوم
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت، و طبعی نافر. چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی؛ باری پدرش گفت: ای پسر، تو نیز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدى که صوفیى مىکوفت زیر نعلین خویش میخى چند
آستینش گرفت سرهنگى که بیا نعل بر ستورم بند
*****
حکایت سوم
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده لعنهم الله علی حده. و به حجت با او بس نیامد؛ سپر بینداخت و برگشت. کسی گفتش: تو را با چندین فضل و ادب که داری با بیدینی حجت نماند؟ گفت: علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ؛ و او بدینها معتفد نیست و نمیشنود. مرا شنیدن کفر او به چه کار آید.
آن کس که به قرآن و خبر زو نرهى آنست جوابش که جوابش ندهى
*****
حکایت چهارم
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانایى ستیزد با سبکسار
اگر نادان به وحشت سخت گوید خردمندش به نرمى دل بجوید
دو صاحبدل نگهدارند مویى همیدون سرکشى و آزرم جویى
و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگر زنجیر باشد بگسلانند
یکى را زشتخویى داد دشنام تحمل کرد و گفت اى خوب فرجام
بتر زانم که خواهى گفتن آنى که دانم عیب من چون من ندانى
*****
حکایت پنجم
سحبان وائل را در فصاحت بینظیر نهادهاند. بحکم آنکه بر سر جمع، سالی سخن گفتی لفظی مکرر نکردی. و گر همان اتفاق افتادی، بعبارتی دیگر بگفتی. وز جمله آداب ندماء ملوک یکی اینست.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود سزاوار تصدیق و تحسین بود
چو یکبار گفتی مگو باز پس که حلوا چو یکبار خوردند بس
*****
حکایت ششم
یکی از حکما را شنیدم که میگفت: هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کس، که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.
سخن را سر است اى خداوند و بُن میاور سخن در میان سخُن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
*****
حکایت هفتم
تنی چند از بندگان محمود، گفتند حسن میمندی را که سلطان امروز تو را چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت: بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند آنچه با تو گوید به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت: به اعتماد آنکه داند که نگویم پس چرا همی پرسید.
نه هر سخن که برآید بگوید اهل شناخت به سرٌ شاه سر خویشتن نشاید باخت
*****
حکایت هشتم
در عقد بیع سرایی متردد بودم؛ جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلم . وصف این خانه چنانکه هست از من پرس؛ بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: بجز آنکه تو همسایه منی.
خانهای را که چون تو همسایه است ده درم سیم بدعیار ارزد
لکن امیدوار باید بود که پس از مرگ تو هزار ارزد
*****
حکایت نهم
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد، گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید، گفت: ای حکیم، از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود را میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا من نوالک بالرحیل.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
سالار دزدان را رحمت بروی آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
*****
حکایت دهم
منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانى چیست که ندانى که در سرایت کیست
*****
حکایت یازدهم
خطیبی کریهالصوت خود را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی؛ گفتی نعیب غرابالبین در پرده الحان اوست، یا آیت ان انکر الاصوات در شان او.
مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش را مصلحت نمیدیدند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری بپرسش آمده بودش. گفت: تو را خوابی دیدهام، خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که تو را آواز خوش بودی و مردمان از انفاس تو در راحت. خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی، معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنج. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی.
از صحبت دوستى برنجم کاخلاق بدم حسن نماید
عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخ چشم ناپاک تا عیب مرا به من نماید
حکایت دوازدهم
پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدر آمد، همراه ما شد و خرامان همی رفت و میگفت:
نه بر شتری سوارم، نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت، نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری به سر آرم
اشتر سواری گفتش: ای درویش کجا میروی؛ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسیدیم، توانگر را اجل فرا رسید. درویش به بالینش آمد و گفت: ما به سختی نمردیم و تو بر بُختی بمردی.
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست
کلمات کلیدی: