دعاها و آرزوهای شیرین کودکان
آرزو دارم سر آمپول ها نرم باشد!

                          


خدای عزیزم!
 کمک کن تا مادربزرگم دوباره دندان دربیاورد؛ آخر او دندان مصنوعی دارد!

ای خدا! کاش همه مادرها مثل قدیم خودشان نان بپزند تا من مجبور نباشم در صف نان بایستم!

خدایا! کاری کن وقتی آدم‌ها می‌خوان دروغ بگن یادشون بره!

خدای مهربانم! از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی!

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی!

آرزوی من این است که ای کاش مامان و بابام هیچ وقت عیدی من را از من نگیرند. آن ها هر سال عیدی‌هایی را که من تو نوروزجمع می‌کنم از من می‌گیرند و به بچه‌ آن هایی می‌دهند که به من عیدی می‌دهند!

خدایا! دست شما درد نکند؛ ما شما را خیلی دوست داریم!

ای خدا! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رود به یاد تو باشم؛ ولی خیلی ممنون که شما همیشه به یاد من هستی.

خدای عزیزم! سلام. من پارسال با دوستم در خونه‌ها را می‌زدیم و فرار می‌کردیم. خدایا منو ببخش و اگه مردم به خاطر این کار منو به جهنم نبر؛ چون من امسال خیلی بهتر شده ام ودیگه این کار رو نمی‌کنم!

خدایا مهدکودک از خانه ما آن قدر دور باشد که هر چه برویم، نرسیم. بعد برگردیم خانه بازی کنیم!

شوخی‌ زیادی ممنوع!

خانم مربی به رضا گفت: «رضا جان! تو که چشم‌هایت ضعیف است، برو روی نیمکت جلو بنشین تا تخته را بهتر ببینی.»

رضا گفت: «خانم! من دوست دارم این جا پیش محسن باشم.»

خانم مربی گفت: «معلوم است که محسن را خیلی دوست داری؟»

رضا گفت: «آخه محسن خیلی خوب است. هی شوخی می‌کند و مرا می‌‌خنداند.»

با این حرف، همه‌ بچه‌ها خندیدند.

خانم گفت: «عجب! حالا با کی شوخی می‌کند؟»

رضا گفت: «با همه! با بچه‌ها، با همسایه‌های مهد، با صاحب مغازه‌ رو به رو! خانم! ما خیلی از دست محسن می‌خندیم.»

خانم از محسن پرسید: «ببینم آقا محسن! رضا راست می‌گوید؟ تو با همه شوخی می‌کنی؟»

محسن گفت: «بله خانم! آخه ما دوست داریم همه بخندند.»

خانم گفت: «ببینید بچه‌ها! شوخی خوب است؛ اما اندازه دارد. آدم نباید با همه شوخی کند. شوخی گاهی به دعوا کشیده می‌شود. گاهی هم مردم را ناراحت می‌کند.

پیامبر اسلام فرموده‌اند: شوخی زیاد، آبرو را می‌برد.

خانم مربی آن روز خیلی صحبت کرد. وقتی صحبت‌هایش تمام شد، رضا و محسن تصمیم گرفتند که دیگه به اندازه شوخی کنند.

مسؤولیت پدران

روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند.
پیامبر(ص) در حین عبور، چشمش به آن‌ها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آن‌ها را در رشد کودک به همراهان‌شان گوشزد کند. فرمود: وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدران‌شان!
اطرافیان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند. لحظه ای فکرکردند شاید منظور پیامبر، فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندان‌شان کوتاهی میکنند.
عرض کردند: یا رسول ا...! آیا منظورتان مشرکین است؟
- نه! بلکه پدران مسلمانی را میگویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگر فرزندان‌شان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند، پدران آن‌ها، ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند.
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن ، تعجب کردند که آیا چنین پدران بی مسؤولیتی نیز هستند. پیامبر که تعجب آن‌ها را از چهره شان خوانده بود، ادامه داد: تنها به این قانع هستند که فرزندان‌شان از مال دنیا چیزی را به دست آورند....
آن‌گاه فرمود: من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند. بیان: در عصر حاضر، دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی ، بیتوجهی والدین‌شان به این مسأله مهم است.