«سید امام قاضی» میگوید: برای کاری گذرم به شهر سمرقند افتاد. ناگاه در راه، یکی از علمای سمرقند را دیدم که پیش روی من ایستاده است. از اسب فرود آمدم و به او احترام گزاردم. آن مرد عالم پرسید: آیا نزد سلطان میروی؟ گفتم: آری، به بخارا نزد سلطان میروم. او جلو آمد و گفت: پیغامی دارم. آیا آن را به سلطان میرسانی؟ دست بر سینهام نهادم و به اطاعت گفتم: آری! آن چه بفرمایید، به گوش سلطان خواهم رسانید. مرد عالم گفت:از قول من به سلطان بگو:آنچه را به دست کارگزاران حکومتی تو بر مردم میرود، یا میدانی و یا نمیدانی. اگر میدانی و خاموش هستی و هیچ نمیگویی؛ پس وای بر تو! اما گر نمیدانی، وای بر ما که سلطانی بر ما حکومت میکند که از حال و روز و سختی زندگی رعیت خویش خبر ندارد. سید امام قاضی دنبالهِ ماجرا را چنین توضیح میدهد وقتی به دربار سلطان رسیدم، این پیغام را هم دادم. سلطان از شنیدن سخن مرد عالم بسیار گریست و بعد از آن، اساس عدل را در حکومت خویش، محکم نمود. قصههای جوامعالحکایات، صص 99 و100 99 و100
داروغه
داروغه بغداد در بین جمعی ادعا میکرد تا به حال کسی نتوانسته است او را گول بزند.
فردی در میان آن جمع بود، به داروغه گفت:
گول زدن تو کار آسانی است، ولی به زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت:
چون از عهده بر نمیآیی، این حرف را میزنی.
آن فرد گفت:
افسوس که کار خیلی واجبی دارم، و گرنه همین الان تو را گول میزدم.
داروغه گفت:
حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی ؟
گفت: بلی. همینجا منتظر من باش، فوری میآیم.
او رفت و دیگر بازنگشت.
داروغه پس از دو ساعت معطلی، شروع به فریاد زدن کرد و گفت:
اولین دفعه است که این دیوانه مرا این گونه فریب داد و چندین ساعت معطلم کرد.
انتقام از معلم
امیر نصر سامانی، در کودکی به مکتبخانه میرفت و در یادگیری قرآن، سعی و کوشش کافی به کار نمیبرد. معلمی که کار تعلیم او را بر عهده داشت، احترام او را که امیرزاده بود، نگه نمیداشت و گاهی او را چوب میزد و تنبیه میکرد. امیر نصر هر بار که چوب میخورد، به بچههای دیگر میگفت:اگر روزی قدرت پیدا کردم، سزای این معلم را کف دست او خواهم گذاشت. وقتی او به پادشاهی رسید، شبی از شبها به ایام کودکی خودش میاندیشید و به یاد آن معلم مکتبخانه افتاد و جای چوبهایی که خورده بود، به سوزش و خارش افتاد. همه آن شب را به فکر انتقام بود، تا سپیده صبح طلوع کرد و خدمتگزاری را طلبید و چنین فرمان داد: به باغ میروی و از درخت به، ده شاخه تازه جدا میکنی و میآوری. بعد، خدمتگزار دیگری را به دنبال معلم مکتبخانه فرستاد. وقتی معلم با فرستاده امیر رو به رو شد، پرسید: ای مرد! امیر وقتی تو را به دنبال من فرستاد چه حالی داشت؟ فرستاده گفت: ده چوب تازه از درخت به برای او چیده بودند و چهرهاش خشمگین مینمود. معلم دانست که دام انتقام برای او گسترده شده و امیر در اندیشه دوران کودکی خود میباشد. وقتی با مرد فرستاده همراه شد، مقابل مغازه میوه فروشی لحظهای درنگ کرد و پرسید: آیا اجازه دارم که دقیقهای به این مغازه بروم؟ فرستاده به او اجازه داد. معلم از میوه فروش، دانهای به که رسیده بود و خوشرنگ، خریداری کرد و آن را در لباسش پنهان ساخت و همراه فرستاده به راه افتاد. وقتی به قصر رسیدند و چشم خلیفه بر او افتاد، چوبی را برداشت و در حالی که آن را تکان میداد، پرسید: درباره این چوب، چه میگویی؟ معلم، بدون لحظهای درنگ، به را نشان داد و گفت: زندگانی امیر دراز باد! این میوه لطیف، از این چوب پدیده آمده است. امیر چون این سخن لطیف را شنید به معلم سختگیرش انعام و هدایای زیادی بخشید و گفت: حقوق ماهیانه برای شما در نظر گرفتهام، که هر ماهه دریافت خواهید داشت. قصههای جوامع الحکایات، صص 94 - 92
لقمان در جوانی
لقمان در دوران جوانی برده و غلام بود. روزی اربابش به او گفت: امسال زمین را به زیر کشت کنجد ببر. لقمان رفت و به جای کنجد، جو کاشت. در فصل درو، وقتی ارباب او آمد، به لقمان گفت: مگر نگفتم کنجد بکار؟! لقمان گفت: من جو کاشتم و گفتم شاید کنجد بروید. اربابش گفت: عجب آدمی هستی! چه کسی جو کاشته و کنجد درو کرده است که تو چنین انتظار داری؟ لقمان گفت: ای ارباب! من دیدم تو دروغ میگویی، غیبت میکنی، به ناموس مردم نگاه حرام میکنی، حق مردم را پایمال میکنی و بعد هم میگویی من اهل بهشت هستم؛ از این رو با خود گفتم اگر از این گناههای تو بهشت سبز شود، از جو کاشتن من نیز کنجد خواهد رویید. وقتی ارباب او این سخنان را شنید، به وی گفت: تو مرد حکیمی هستی؛ تو را در راه خدا آزاد کردم. گفتار انبیاء، از آدم تا خاتم، ص202.م، ص202.
|