فرشته مهربون
مردی داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: - اگر یک قدم دیگه جلو بروی کشته می شوی . مرد ایستاد و در همان لحظه آجری از بالا افتاد جلوی پایش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرش را نگاه کرد اما کسی را ندید . به هر حال نجات پیدا کرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشود باز همان صدا گفت :- بایست! مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعتی عجیب از کنارش رد شد .بازهم نجات پیدا کرده بود . مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد : من فرشته مهربون تو هستم .مرد فکری کرد و گفت : - اون موقعی که من داشتم ازدواج میکردم کجا بودی ؟
کلمات کلیدی: