زمانی در حجره‌ای با سه نفر دیگر در مدرسه‌ی نوریه‌ی اصفهان زندگی می‌کردیم. بسیاری از روزها نه چای داشتیم، نه نفت و قند. برای مطالعه در شب از نور چراغ نفتی توالت‌های مدرسه استفاده می‌کردم. در روزهای جمعه به یکی از مساجد دورافتاده‌ی اصفهان می‌رفتم و از صبح تا عصر در آن مسجد درس‌های یک هفته را دوره می‌کردم. در مدت دوازده ساعتی که یک‌سره آن‌جا مطالعه می‌کردم، غذای من فقط مقدای دانه‌ی ذرت برشته بود؛ چیز دیگری نداشتم. 

« در مدرسه‌ی رضویه‌ی قم مدتی با یک نفر طلبه هم‌حجره بودم و این شخص وضع مالی خوبی داشت. او همیشه از غذای طبخ‌شده استفاده می‌کرد ولی من قادر به تهیه‌ی آن نبودم. در این مدتی که من با این شخص در یک اتاق بودیم، ابداً متوجه من نشد من کِی شام و کِی ناهار می‌خورم. من در حین مطالعه مقداری نان خالی در کنار کتاب‌ها قرار می‌دادم و یک طرف دیگر را مقداری کتاب روی هم می‌گذاردم تا او متوجه نشود و من در حالی که روی کتاب قرار گرفته بودم، در حین مطالعه از آن نان خالی لقمه‌لقمه استفاده می‌کردم و اما وقتی او موقع غذاخوردنش می‌رسید، غذای طبخ‌شده را حاضر می‌کرد و به بنده هم تعارف می‌کرد. من در جواب می‌گفتم: غذا صرف کرده‌ام...

*

فرزند شهید می گوید:

ایشان اکثر شبها تا صبح بیدار بودند و درس می خواندند و از یک ساعت مانده به اذان صبح، برای نماز شب و مستحبات مربوط به آن آماده می شدند. حتی در زمستانهای سخت، که حوض مدرسه یخ بسته بود، ایشان با قند شکن یخ حوض را که شاید 20 الی 30 سانت قطر داشت را می شکستند و وضو می گرفتند، و بعد با حال و توجهی کامل به نماز شب مشغول می شدند.

پدرم معمولا صبحها برای زیارت حضرت معصومه(س) به حرم مشرف می شدند و بعد از خواندن زیارت وارث یا جامعه کبیره ، در راه، نان و پنیری برای صبحانه می خریدند و بر می گشتند . بعد از صرف ناشتایی برای تدریس کفایه و مکاسب از حجره خارج می شدند و بعد هم در درس مرحوم آیت اله بروجردی و آیت اله کوه کمره ای شرکت می کردند.

از مدت 45 سالگی که از عمر من می گذرد، می توانم بگویم که 30 سال شاهد هستم که زیارت عاشورای ایشان تا به حال ترک نشده است . حتی در دهه محرم ، ایشان سه بار( صبح و ظهر و شب ) زیارت عاشورا را می خواندند و تقید خاصی به این زیارت دارند.
شهید اشرفی اصفهانی به امر مرحوم آیت‌الله‌العظمی بروجردی و برای اداره‌ی حوزه‌ی علمیه‌ای که مرحوم آقای بروجردی در کرمانشاه ساخته بودند، از قم به این شهر اعزام شدند. در آن هنگام بنده در مدرسه‌ی فیضیه قریب به 19 سال بود که با پدرم در حجره‌ای زندگی می‌کردیم و والده و اخوان و همشیره‌های من در اصفهان بودند. در واقع مرحوم پدر از نظر مالی قدرت پرداخت اجاره نداشتند که بتوانند خانواده را در قم سکونت بدهند.

البته مرحوم پدر تمایل داشتند که در قم بمانند اما آیت‌الله بروجردی به پدر فرمودند که من اگر استاد و مرجع تو هستم، می‌گویم وظیفه داری که بروی. مرحوم والد ما آمدند حجره و گفتند ما باید به کرمانشاه برویم و بدون این‌که با مادرمان در اصفهان صحبت کنند، آماده‌ی حرکت شدند.



با یک اتوبوس که 24 روحانی برجسته از قم در آن حاضر بودند، به سمت کرمانشاه حرکت کردیم. خطیب مشهور مرحوم آقای فلسفی هم در این جمع بودند. وقتی به کرمانشاه رسیدیم، مثل وضعیت حکومت نظامی خیابان‌ها را بسته بودند و نیروهای نظامی با تجهیزات در خیابان بودند. مردم هم که مقلد آقای بروجردی بودند و به ایشان علاقه‌ی بسیار زیادی داشتند، برای استقبال از ما کنار خیابان‌ها ایستاده بودند و صلوات می‌فرستادند.

آمدیم و در حوزه‌ی علمیه مستقر شدیم. مرحوم والد ما ظهرها و شب‌ها در این محل نماز جماعت می‌خواندند. قریب سی سال ایشان در این مسجد و مدرسه نماز خواندند. حتی آن جمعه‌ای که ایشان شهید شدند، شب قبلش در مسجد نمازشان را خواندند و ظهر فردا بعد از اقامه‌ی نماز جمعه به شهادت رسیدند.

*

عده ای از مردم که در صف اول و دوم را تشکیل داده بودند ، به احترام حاجی آقا بلند شدند، که در همین لحظه جوانی که لباس بسیجی پوشیده بود ، از صف سوم یا چهارم خودش را به سرعت جلو انداخت...

تصور من این بود که او یکی از رزمندگان بسیجی است ، که عازم جبهه می باشد و حالا می خواهد با نماینده امام و امام جمعه مصافحه ای بکند . حاجی آقا در حال بلند شدن بودند، که منافق سیاه دل به بهانه مصافحه در بغل ایشان نشست و بلافاصله دست خودش را به گردن حاجی آقا انداخت...تا من و محافظین به شک افتادیم، که نکند این جوان هدف دیگری داشته باشد و اراده کردیم که به طرفش برویم ، یکباره انفجار رخ داد و من 6 مترآن طرف تر پرت شدم.

پس از چند لحظه کوتاه که به خودم آمدم ، صدای رگبار مسلسل و شیون و زاری مردم را به هم آمیخته بود را شنیدم . فورا به طرف حاجی آقا پریدم و دیدم که پای چپ شان به کلی قطع شده و از نصف پای راست که مانده، خون مانند فواره به اطراف می پاشید...
در همان حالت ایشان را بغل کردم و بی اختیار سر و صورتشان را شروع به بوسیدن کردم . لحظاتی بعد در حالی که تنها ذکر ایشان حسین بود ، او و مرا که دیگر از هوش رفته بودم ، به بیمارستان منتقل نمودند .
یکی از روحانیون کرمانشاه می گفت، که من در بیمارستان ، تا آخرین دقایقی که قلب حاجی آقا هنوز می زد، در کنار تختشان ایستاده بودم ، و ذکر حسین حسین را تا آخرین لحظه حیات ، از ته دل ایشان می شنیدم...

مدتی قبل از شهادت، که حاجی آقا احساس کرده بود که به این فیض عظیم خواهد رسید ، چند بار به اطرافیانش فرمود :این منافقین دست از سر من بر نمی دارند. من حتما شهید می شوم. اما خدا کند که در آن لحظه، کسی از اطرافیان شهید نشود.