داورى امیرمؤمنان نسبت به یک حسود
|
![]() |
![]() |
در روزگار حکومت فرزند خطاب دختر بچه یتیمى در حوزه سرپرستى مردى بود که بیشتر اوقات در مسافرت به سر مىبرد و از جمع خانواده دور مىزیست، مدتها سپرى شد تا دختر به سن رشد و بلوغ رسید، دختر از زیبائى و ملاحت لازم برخوردار بود، همسر مرد که همه امور خانه را عهدهدار بود بر زیبائى و آراستگى دختر یتیم به شدت حسد مىورزید. او چشم دیدن دخترى یتیم را با نعمت ملاحت و زیبائى نداشت و از طرفى گرفتار این دغدغه وسوسه بود که مبادا شوهرش فریفته جمال او شود و با وى ازدواج نماید. به این خاطر در غیبت شوهر بر ضد دختر نقشهاى خائنانه کشید، روزى زنان همسایه را جمع کرد و دختر را با خوراندن شراب بیهوش نمود و با انگشت بکارتش را از بین برد. هنگامى که شوهرش از مسافرت آمد و جویاى حال دختر یتیم شد، زن گفت: ابداً حرف دختر را نزن او بر اثر زنا بکارتش را از دست داده!! شوهر پس از ملاقات با دختر هرچه از او پرسید او انکار کرد و سوگند خورد که هرگز دامنم آلوده نشده و من بیگانهاى را کنار خود ندیدهام، ولى بانوى خانه عدهاى از همسایگان را به عنوان گواه و شاهد آورد و نهایتاً داورى را نزد پسر خطاب بردند و او هم نتوانست حقیقت را کشف کند. مرد درخواست نمود آنان را نزد امیرمؤمنان ببرند، هنگامى که کاشف حقایق و آگاه به وقایق جریان را شنید به بانوى خانه گفت بر زنان این دختر شاهد دارى؟ پاسخ داد آرى زنان همسایه بر این مسئله گواهى مىدهند، حضرت شاهدان را خواست و شمشیر از نیام کشید و برابر خود گذاشت، یکى از زنان گواهى دهنده را خواست و از وى بر آن مسئله شهادت طلبید او در حالى که در پیچ و خم گفتههاى امیرمؤمنان گرفتار آمد بر شهادت خود اصرار ورزید، فرمان داد او را به محل مخصوصى ببرند، سپس یکى دیگر از زنان را خواست فرمود: اى زن تو مرا مىشناسى که من على بنابىطالب هستم و این هم شمشیر من است زن اول گفت آنچه گفت و بازگشت و من به او امان دادم اگر به درستى و راستى سخن گفتى در امانى وگرنه با این شمشیر کیفر خواهى شد. زن از گفتار امیرمؤمنان به لرزه افتاد، فریاد زد مرا عفو کن تا حقیقت جریان را بگویم فرمود بگو: گفت این دختر با بیگانهاى نیامیخته و زنا نکرده، چون از جمال و ملاحت و زیبائى و آراستگى بهره داشت بانوى خانه به او حسد ورزید و از ترس این که شوهرش با او ازدواج نکند از ما دعوت کرد تا دختر را در حال بیهوشى نگه داریم و او بکارتش را زائل کند امام فریاد به الله اکبر برداشت و فرمود: «انا اول من فرق بین الشهود الا دانیال:» من اول کسى هستم که پس از دانیال میان گواهان جدائى انداختم. امام فرمان داد زن را حد قذف بزنند و میان او و شوهرش با طلاق جدائى انداخت، بر عهده هر یک از شاهدان پرداخت چهار صد درهم لازم و واجب نمود، و این مبلغ صداق و مهریهاى است که در صورت وطى به شبهه باید پرداخت شود، بنا به فرمان حضرت مولا آن مرد که مدتها سرپرستى دختر یتیم را به عهده داشت با دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه معاف شد. در این هنگام فرزند خطاب درخواست کرد داستان دانیال را از زبان امام بشنود. حضرت فرمود: دانیال پسرى یتیم بود که پدر و مادرش را از دست داده بود و در سرپرستى پیره زنى از قوم بنىاسرائیل قرار داشت، در آن روزگار پادشاهى بر بنىاسرائیل حکومت مىکرد که دو نفر قاضى داشت، آن دو قاضى با مردى صالح و پاک رشته الفت و دوستى داشتند، گاه گاه مرد صالح نزد پادشاه مىرفت و با او ساعتى مىنشست، پادشاه در آن اوقات به شخصى مورد اعتماد که مأموریتى به او بدهد نیاز پیدا کرد، هر دو قاضى آن مرد صالح را به پادشاه پیشنهاد دادند، شاه او را به مأموریت فرستاد، لحظه رفتن نزد دو قاضى آمد و همسر خود را که بسیار با تقوا و عفیف و پاکدامن بود به آنان سپرد و درخواست کرد گاهى به در خانهاش سر بزنند و از وضع او آگاه کردند و چنانچه چیزى براى خانه خواست برایش فراهم نمایند. روزى هر دو با هم براى سرکشى به خانه آن مرد صالح رفتند، و فریفته آراستگى و وقار و جمال او شدند، شدت دلباختگى هر دو به آن زن چنان بود که همان وقت از او درخواست کام جوئى کردند و زن در برابر اصرار نامشروع آنان ایستادگى کرده و به شدت امتناع ورزید، او را تهدید کردند که اگر پاسخ ما را ندهى و خواسته ما را جواب نگوئى نزد پادشاه به زنا دادنت شهادت مىدهیم تا سنگسارت نمایند، زن باز هم نپذیرفت آنان به پادشاه خبر دادند که همسر آن مرد صالح دچار زنا شده و ما بر کار او گواه هستیم، شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت در عین این که شهادت شما پذیرفته است ولى سه روز براى اجراى حکم به من مهلت دهید در روز سوم مراسم رجم انجام خواهد شد، در ضمن در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانى بواسطه عمل زنا سنگباران خواهد شد. پادشاه پنهانى به وزیر خود گفت در این پیش آمد تو را چه فکر و نظرى هست؟ من گمان نمىکنم این زن گناهى داشته باشد وزیر گفته پادشاه را تصدیق کرد، روز سوم هنگامى که وزیر از منزل خود بیرون رفت و در کوچه عبور مىکرد دانیال طفل خردسالى بود و در میان کودکان بازى مىکرد. همین که چشمش به وزیر افتاد بچهها را دور خود جمع کرد و گفت: بچهها من پادشاه سپس یکى را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر از بچهها را آن دو قاضى معرفى کرد و مقدارى خاک روى هم انباشت، بالاى آن خاکها به عنوان تخت پادشاهى نشست و شمشیرى هم از نى به دست گرفت. به یکى از قاضىها گفت: اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محل و با کدام شخص این زن را به عمل منافى عفت مشغول دیدى، قاضى شهادت خود را بیان کرد، و زمان و محل و شخص را توضیح داد، سپس قاضى دوم را خواست و گفت مبادا در شهادت خود دروغ بگوئى که با این شمشیر سر از بدنت جدا مىکنم، وزیر گرم تماشاى این صحنه بود که دید قاضى دوم شهادتش در همه امور بر خلاف شهادت قاضى اول بود در این هنگام دانیال رو به بچهها کرد و گفت: الله اکبر این دو قاضى دروغ مىگویند اینک باید هر دو را مطابق قانون روز بکشید وزیر همین که جریان کودکان را دید با شتاب نزد پادشاه رفت و همه داستان را شرح داد، پادشاه فوراً دو قاضى را حاضر کرد و با جدائى انداختن میان هر دو نسبت به آن زن توضیح خواست، هر کدام مخالف دیگرى سخن گفتند، چون حقیقت آشکار شد پادشاه فرمان داد در میان مردم اعلام کنند که براى جمع شدن براى سنگسار کردن زن براى اعدام دو قاضى جمع شوند تا هر دو به جرم خیانت به قتل برسند. |
![]() |
![]() |
![]() |
کلمات کلیدی: