سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را از خیر پرسیدند فرمود : ] خیر آن نیست که مال و فرزندت بسیار شود ، بلکه خیر آن است که دانشت فراوان گردد و بردبارى‏ات بزرگمقدار ، و بر مردمان سرافرازى کنى به پرستش پروردگار . پس اگر کارى نیک کردى خدا را سپاس گویى و اگر گناه ورزیدى از او آمرزش جویى ، و در دنیا خیرى نبود جز دو کس را : یکى آن که گناهانى ورزید و به توبه آن گناهان را در رسید ، و دیگرى آن که در کارهاى نیکو شتابید . [نهج البلاغه]
جام جم آنلاین: همین که رسیدم ارومیه دلم شور افتاد. تلفن زدم که به حاجی بگویید من رسیدم. همانجا متوجه شدم ایشان شهید شده. سریع خودمان را رساندیم بیمارستان اما دیگر کار از کار گذشته بود!

"رضا محمدی‌نیا" به سال 1335 در تهران متولد شد. ایشان از جمله کسانی است که در غرب کنار فرمانده ای چون شهید محمد بروجردی جنگیده و خاطرات فراوانی نیز از این شهید بزرگوار دارد. محمدی‌نیا می‌گوید فرزاندانم شهید بروجردی را کاملا می‌شناسند. وقتی از آقای محمدی‌نیا خواستیم خاطراتش را از دوران جنگ و همرزمی با شهید بروجردی تعریف کند می گوید:

جلسه ای که صدای حاج احمد و شهید همت را بالا برد

جلسه ای در ستاد غرب برگزار شد که به نوع خود عکس‌العمل شهید بروجردی در آن برای من جالب بود. حدود نیمه دوم سال 59 بود فکر می‌کنم. محسن رضایی تازه فرماندهی سپاه را عهده دار شده بود. ایشان با توجه به مشکلاتی که در جنوب بود به غرب آمد تا تعدادی از واحد ها و نیروهایی را که در غرب هستند ببرد برای انجام عملیات فتح المبین. آقای رضایی کمی فضا را تشریح کرد و گفت: به خاطر مشکلاتی که وجود دارد باید یکسری واحد‌ها و گردان ها را ببریم جنوب. شهید بروجردی هم به عنوان فرمانده سپاه غرب شروع کرد به صحبت و استدلال آورد که مسئله غرب کمتر از جنوب نیست. ایشان می‌گفت: مسئله ضد انقلاب در اینجا خیلی پیچیده است و بحث‌هایی وجود دارد که نمی شود از آن چشم پوشی کرد. بحث مفصلی شد. در بین بحث هایی که مطرح می‌شد شهید بروجردی مخالف بود و محسن رضایی همچنان می‌گفت: نیاز است بیایید جنوب.

احمد متوسلیان، ناصر کاظمی، ابراهیم همت و حسین الله اکرم که فرماندهان محور در غرب بودند باید طبق صحبت فرماندهی کل سپاه به جنوب اعزام می‌شدند. آقای رضایی اصرار می کرد این کار حتما باید بشود. یک بنده خدایی از بین جمع رو کرد به شهید بروجردی و گفت: «این آقای بروجردی حاضر نیست یک نفر را هم از دست بدهد، حتی اگر جنگ شکست بخورد و حتی اگر مشکل وجود داشته باشد. آقای بروجردی حاضر نیست تشکیلات خودش را در اینجا بهم بریزد.»

اگر کسی 5 دقیقه هم شهید بروجردی را دیده بود متوجه می شد این حرف به ایشان نمی‌چسبد. آن آدم هم از خرد ضعیفش بود که این حرف را زد. شهید بروجردی با شنیدن این حرف یک لحظه انگار یکهو منجمد شد. دستش را زد به محاسنش و در خودش فرو رفت.

حاج احمد با شنیدن این حرف عصبانی شد و فریاد زد: این چه حرفی بود برادر من! و شروع کرد داد و بی داد که مگه ما اینجا واسه خودمون کار می کنیم و ...

محسن رضایی که رییس جلسه بود گفت: حاج احمد حالا ایشان یه چیزی گفت اما گوش احمد متوسلیان بدهکار نبود. بعد از برادر احمد حاج همت و ناصر کاظمی هم شروع کردند دعوا کردن که این دیگر چه حرفی بود؟! هر سه این ها شده بودند مثل یک بمب اتم. نیم ساعت پشت سر هم اعتراض می‌کردند. محسن رضایی دید نمی‌تواند این ها را ساکت کند گفت: آقای بروجردی شما یک چیزی به بگویید.

شهید بروجردی به خودش آمد و گفت: حاج احمد، حاج همت، برادر ناصر! اینها فورا ساکت مثل یخ روی آتش سرد شدند.

محسن رضایی هم بحث را کامل برید و گفت خب برادر بروجردی شما بگویید. آن طرف هم چنین صحبتی کرده بود کلامی حرف نمی زد.

شهید بروجردی با آرامش مطلق در حالی که انگار نه انگار چه بحثی شده گفت: خب ما ادله ها و مسائل و مشکلات را گفتیم اما شما فرمانده کل سپاه هستید، اگر دستور بدهید واحدمان را بفرستیم می فرستیم و خودمان هم می‌آییم.

حاج احمد فرمانده سپاه مریوان بود. ناصر کاظمی فرمانده تیپ کردستان و حاج همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. آنها بدون اینکه بگویند بابا ما اینهمه داد زدیم حالا شما اینطور می‌گویی سکوت کردند و مطیع حرف شهید بروجردی شدند. محسن رضایی گفت: با همه این حرف ها شما واحدهایت را بفرست جنوب و خودت هم بیا ما مقطعی خدمت شما هستیم. بالاخره شهید بروجردی نه تنها نیروهایش را فرستاد بلکه خودش هم در عملیات فتح المبین شرکت کرد.

اینقدر می‌مانیم تا مسئله کردستان حل شود

گردان سه و چهار سپاه به همت شهید بروجردی نیرو گرفته بود و آماده شد. سپس ایشان رفت غرب. می‌گفت ما باید کمک کنیم مسئله کردستان رو حل کنیم. امام هم تاکید داشتند مسئله کردستان باید حل شود. محمد گروهی از بچه‌ها را جمع کرد ببرد کردستان، در همان اول کار هم از بچه‌ها تعهد چهار ماهه می‌گرفت که در منطقه بمانند. شهید بروجردی می‌گفت ما باید حداقل یکسال در غرب بمانیم تا مشکلات آنجا حل شود. هنوز یکسال نگذشته بود که ما به ایشان گفتیم: بعد از یکسال تکلیف چیست؟

محمد گفت: به نظر من یکسال کم است و همه باید متعهد شوند که دو سال بمانند. مدتی بعد که گذشت ایشان مجددا جلسه ای گذاشتند و گفتند برادران! باید اینقدر اینجا بمانیم تا مسائل حل شود و امنیت در این منطقه حاصل شود. همین شد که برخی تا 17 سال در غرب ماندند.

بعضی‌ها به حرف‌های ایشان می خندیدند

شهید بروجردی قبل از اینکه نیرو ببرد غرب حدود 20 روز خودش به آنجا رفت و منطقه را بررسی کرد که در نوع خودش نکنه مهمی بود. ایشان واقعا نسبت به سیاست و امنیت فهم عجیبی داشت. آنهایی که می خواستند با ایشان بروند غرب پرسیدند وقتی برویم تکلیف چیست؟

شهید بروجردی گفت: کردستان اینطور نیست که چهار نفر را بفرستیم بروند عملیات کنند و برگردند، باید در کنار این‌ها کار فرهنگی هم انجام دهیم. همان موقع افرادی به این حرف خندیدند و گفتند: ای بابا آنجا دارند سر می برند ما دنبال کار فرهنگی هستیم.

شهید بروجردی استدلالی کرد که فکر می کنم این ایده تا صد سال دیگر هم زنده است. ایشان گفتند: ببینید برادرا مردم کردستان مسلمان هستند و به اسلام و نظام جمهور اسلامی هم علاقه دارند. اما در فضای انقلاب گروهک ها برخی از برادران کرد را تحریک کرده و به جان نظام انداختند و چون ما در منطقه نیستیم آنها هرچه بگویند مردم فکر می کنند همین درست است. ما هم باید برویم و حرفمان را بزنیم و  پیام انقلاب و هدفش را به مردم بگوییم تا خودشان انتخاب کنند. اگر ما پیام‌مان را برسانیم یقین بدانید این مردم قلبشان با امام و انقلاب است.

پرسیدیم این استراتژی فرهنگی شما قرار است چطور تحقق پیدا کند؟

محمد گفت: ما وارد منطقه می شویم و اول به گروهک ها اعلام جنگ جدی می‌دهیم. هم زمان به مردم عفو عمومی داده و می گوییم هر کسی از مردم است و عضو گروهک ها نیست عفو می خورد. حتی اگر کسی تا الان با ما جنگیده از الان به بعد اگر برود در خانه اش بنشیند ما با او کاری نداریم. بعد باید صداقت نظام جمهوری اسلامی ایران به آنها ثابت شود تا وفادار شوند. باید برویم به مردم خدمات بدهیم، مدارس‌شان را راه بیندازیم و درس بدهیم. کمیته امام خمینی را راه بیاندازیم. دارو و بهداشت را برسانیم ... وقتی مردم دیدند ما با تمام وجود آمدیم به آنها خدمت می کنیم به ما علاقمند می‌شوند و بعد از آن کمک می کنند ما با اشرار بجنگیم.

این حرف هایی که امروز من به راحتی برای شما بیان می کنم آن زمان عده‌ای انجامش را خودکشی می‌دانستند.

شهید بروجردی جمله معروفی دارد که می گوید: برادران! گروهک‌ها مردم را با خود ندارند چرا که اگر مردم را با خود داشتند با ما وارد جنگ نمی شدند.

این حرف خیلی استراتژیک است. محمد می‌گفت: وقتی صف مردم و ضد انقلاب جدا شد آن وقت پاکسازی شهر هم راحت‌تر می‌شود و می رسیم به مرز. آنجا مرز را می بندیم و دیگر نمی گذاریم بیایند. اینطور مردم هم می فهمند دشمن کیست و خودی کیه؟ بروجردی مردم کردستان را باور داشت. تعدادی از مردم سقز و چند شهر دیگر کردستان از دست گروهک ها پناه آورده بودند به کرمانشاه تا تکلیف منطقه روشن شود.

بروجردی مانند یک مجتهد 80 ساله بود

شهید بروجردی تا ساعت 11 کار می کرد بعد از آن می رفت از این خانواده های کردی که به کرمانشاه آمده‌ بودند سر می‌زد. با زن و بچه های اینها صمیمانه می‌نشست در حالی که اصلا فارسی بلد نبودند. شهید بروجردی امام را برای آنها معرفی می کرد راجع به انقلاب صحبت می کرد و در مورد اختلاف شیعه و سنی حرف می زد. واقعا مانند یک مجتهد 80 ساله حرف هایش پخته بود. من تا روزی که ایشان شهید شد و حتی تا مدتی بعد از آن هرگز فکر نمی‌کردم ایشان متولد سال 32 بوده. در ذهنم بود که محمد متولد سال 20 است. یعنی بزرگی ایشان چنین ذهنیتی برایم ایجاد کرده بود در حالی که فاصله سنی ما 3 سال بود. او چقدر می فهمید و معرفت داشت و ما چقدر! فهم های سیاسی و اعتقادی و فقهی‌اش عجیب بود.

اگر سر فرماندار ما را ببرند چه کسی می خواهد جواب بدهد؟

وقتی وارد کردستان شدیم شهید بروجردی من را به عنوان مسئول فرستاد جوانرود و گفت برو موضوع امنیت آنجا را ارزیابی کن و گزارشی برایم بیاور. من رفتم و مقداری بررسی کردم. جوانرود در آن زمان یک شهر حدودا 8 هزار نفری بود که دورتادورش هم تپه بود. تا 4 بعد از ظهر در این شهر رفت و آمد می‌شد و از آن به بعد اشرار می آمدند روی تپه ها و به سمت شهر تیراندازی می کردند و مردم را گروگان می گرفتند و اذیت می کردند. مدارس، بازار، نماز، جمعه و ... به خاطر اعتصابات تعطیل بود. ما تحت عنوان هیئت حسن نیتی که بازرگان راه انداخته بود رفتیه بودیم و بعدها مردم فهمیدند ما کی هستیم. به مردم گفتیم مشکلات شما را حل می کنیم و قول هایی هم دادیم. آن زمان مردم نکته ای گفتند که در حقیقت این آغاز بحث پاکسازی کل کردستان بود.

مردم گفتند: شما که نماینده دولت هستین! زمانی اینجا طاغوت بود و نماینده ها و ارتشش اینجا بودند، ما این را می فهمیدیدم و داشتیم زندگی مان را می‌کردیم. حالا انقلاب شده و همه حتی فرماندار و بخشدار از اینجا رفتند. پس کجاست جمهوری اسلامی؟

چون آن منطقه ناامن بود همه رفته بودند. مردم گفتند: اگر جمهوری اسلامی راست می گوید اول نماینده اش رابیاورد اینجا تا ما بفهمیم حکومت اسلامی بخشدارش چطور آدمی است؟

بخشدار شدم در حالی در عمرم بخشدار ندیده بودم!

من گزارش را نوشتم و بردم دادم شهید بروجردی و گفتم: پیشنهاد مردم هم این است.

ایشان زنگ زد فرمانداری گفت: ما می خواهیم برویم سپاه را آنجا راه اندازی کنیم اما بخشدار نداریم. شما چکار می کنید؟

فرماندار گفت: آنجا امنیت نیست اگر سر فرماندار ما را ببرند چه کسی می خواهد جواب بدهد؟

بروجردی گفت: اگر ما کسی را پیدا کنیم که داوطلبانه برود آنجا شما به او حکم می دهید؟

گفتند: بله.

ایشان گوشی را قطع کرد و به من گفت شما برو بشو بخشدار جوانرود. من گفتم هر کاری بگید می کنم هر کار فرهنگی باشد انجامش می دهم اما از عهده این بر نمی‌آیم.

شهید بروجردی گفت: همین اول کار فرهنگی است. شما می روی آنجا بخشدار می‌شوی و به مردم خدمت می‌کنید و در عین حال فرهنگ را هم مد نظر خواهید داشت.

دوباره گفتم: هر چه شما بگید ما اطاعت می کنیم ولی من اصلا در عمرم بخشدار ندیدم و نمی دانم بخشداری چیه؟! فقط در کلاس نهم دو صفحه بخشدار را برای ما تعریف کردند.

محمد گفت: من الان با استانداری صحبت می‌کنم و شما بروید جوانرود.

زنگ زد، استانداری گفت: ایشان بروند ما تلفنی حکم او را می‌زنیم.

با تلفن قورباغه‌ای خبر بخشدار شدنم را دادند

من رفتم جوانرود. زنگ بخشداری را زدم. فقط سرایداری که آنجا خانه‌اش بود در ساختمان حضور داشت. در را باز کرد گفت: شما؟

گفتم: من بخشدارم.

گفت: بله خبر با تلفن رسید. آن زمان فقط تلفن قورباغه‌ای بود.

معلم مسیحی با تفکر کمونیستی معلم دینی بود

وقتی شروع به کار کردم اول به بچه‌ها گفتم بیایید سر کلاس. آنها می گفتند: ما معلم نداریم. کل دانش آموزان دبیرستان 4 دختر بودند و 15 پسر. چهار تا هم معلم داشتند که یکی ریاضی درس می داد، یکی فیزیک، دیگری بینش دینی و یکی هم زبان انگلیسی تدریس می کرد که لیسانس هم داشتند. بقیه معلم ها همه دیپلمه بودند.

این چهارتا همه کمونیست و عضو گروهک چریک فدایی خلق بودند که بچه‌ها را تحریک می‌کردند. وقتی عفو عمومی دادیم این چهار نفر ‌آمدند با ما صحبت کنند. یکی از آنها دختر خانم بود و بقیه آقا. هر چهار نفر در یک اتاق زندگی می کردند و مجرد بودند و بچه کرمانشاه. متوجه شدم این دختر خانم که عضو فعال چریک‌های خلق است معلم دینی بود. جالب این که دختر ارمنی هم بود. معلمی مسیحی با تفکر کمونیستی معلم دینی بود!

فردایش رفتم با بچه‌های دبیرستان صحبت کنم اما آنها تحت تاثیر همین معلم هایشان گفتند ما با شما صحبتی نداریم. باید با معلم هایمان صحبت کنید.  گفتم: باشه اشکال نداره.

آن زمان دوره مناظره بود.

گفتم: من حاضرم با آنها مناظره داشته باشم. چهار معلم را آوردیم، دانش آموزان هم آمدند و یک ساعتی در مورد مارکسیسم صحبت کردیم. 

بچه ها شلوغ کاری کردند و جو به هم ریخت. من به آنها گفتم ما ماهیت شما را می‌شناسیم و باید اینجا را ترک کنید. آنها هم بچه‌ها را تحریک کرده و دانش آموزان اعتصاب کردند.

به دانش آموزان گفتم: دیدید که در مناظره کم آوردند؟ آنها گفتند: ما چهار معلم لیسانس داریم حالا شما می‌خواهید آنها را بفرستید بروند.

گفتم: من برای شما معلم لیسانس می‌آورم.

آقای سید زاده که مرحوم شدند آن زمان رییس آموزش پرورش کردستان بودند. رفتم پیش ایشان و مسائل را توضیح دادم  و گفتم: عذر آنها را می‌خواهید و به هیچ وجه دیگر اجازه نمی‌دهید بیایند جوانرود.

ایشان گفت: من کسی را برای جایگزینی ندارم.

گفتم: خودم معلم می‌آورم. چهار نفر از دوستانم را که لیسانس داشتند و در همین رشته‌ها درس خوانده بودند بردم حکم گرفتم و آوردم دبیرستان.

دانش آموزان گفتند: شما دروغ می گویید، اینها پاسدار هستند.

گفتم: من نماینده دولت هستم و به شما قول می دهم افراد با سوادی هستند. بگذارید یک هفته سر کلاس بیایند اگر بی‌سواد بودند ردشان می‌کنم اما اگر سواد داشتند که هیچ.

ورود ما برای کار فرهنگی در منطقه از همین جا شروع شد.

هنوز هم که هنوز است با برخی از این دانش آموزان تماس دارم و رفت و آمد خانوادگی داریم.

یکی از همین دانش آموزان را حکم دادم و شد مسئول جهاد سازندگی جوانرود و بودجه ای هم آوردیم و شروع کردیم به سازندگی. برای یکی دیگر حکم کمیته گرفتم و امکانات جمع کردم از جمله دارو و بین مردم پخش کردیم. این ایده‌ها همه برای شهید بروجردی بود.

سازمان پیشمرگان کرد تشکیل شد

شهید بروجردی ناصر کاظمی را کرد فرماندار پاوه و آقای ترابی را هم گذاشت معاون ایشان. سه، چهار نفر دیگر از بچه ها را هم آورد. همین کار در شهرهای دیگر هم انجام شد. با پیشرفت این موضوع مردم یواش یواش به ما پیوستند. سپس محمد سازمان پیش‌مرگان کرد را راه انداخت و اولین بار هم توسط همین گروه پاکسازی را شروع کرد. اولین پاکسازی نظامی در کامیاران انجام شد توسط همین سازمان پیش مرگان کرد. به همین منوال کل کردستان پاکسازی شد.

شهید بروجردی پلنگ صورتی را خیلی دوست داشت

عصرها محمد حدود سه ساعت از وقتش را در سازمان پیش‌مرگان کرد می گذارند. یک روز من از جوانرود آمدم و سراغش را گرفتم گفتند: آنجاست. رفتم سازمان در را باز کردم رفتم داخل دیدم خلوت است. از پنجره داخل اتاق را نگاه کردم دیدم شهید بروجردی دراز کشیده جلوی تلویزیون. ایشان به اخبار خیلی علاقه داشت و دنبال هم می کرد. برای همین فکر کردم اخبار گوش می‌دهد. جلوتر رفتم متوجه شدم ایشان دارد پلنگ صورتی نگاه می‌بیند. با شوخی رفتم داخل گفتم: حاجی این چیه نگاه می کنی؟!

گفت: من از این پلنگ صورتی خیلی خوشم میاد. گفتم: آخه از چیش؟

گفت: از روحیه اش. اینکه زیر بار ظلم نمی رود و زرنگی می‌کنه. من همیشه این برنامه کودک را نگاه می کنم.

ماجرای شنیدنی شهادت محمد بروجردی

شهید بروجردی در اصل فرمانده تیپ شهدای کردستان بود. جلسه‌ای پیش آمد در ارومیه ساعت ده صبح. تیپ در مهاباد بود. یک ساختمانی هم بین ارومیه و مهاباد وجود داشت در حاشیه جاده که مخروبه هم بود. قرار شد آنجا را ببنند و برای یکی از قرارگاه ها از آن استفاده کنند. شهید بروجردی نه محافظ قبول می‌کرد و نه راننده به همین دلیل با یکی از دوستانش رفت که با هم رانندگی کنند. ما اصرار می‌کردیم که گفتند باید محافظ داشته باشی و راننده ولی قبول نمی کرد. اما گفت: اگر می‌خواهید دائم یکی با من باشه اشکال نداره. یکی از دوستان که مرید شهید بروجردی هم بود همراهش شد. این آدم سعی می‌کرد یک لحظه از ایشان دور نشود. حتی می‌گفت: وقتی آقای بروجردی دستشویی هم می رود من جلوی در می‌ایستم که اگر شهید شد منم شهید شوم.

آنها راه افتادند بروند جلسه که یکی از بچه ها می‌گوید سر راه برویم آن ساختمان را هم ببنیم که ایشان موافقت می کند.

این بین ماجرایی را تعریف می‌کنم که جالب است: یکی از پاسدارها که از بچه های تیپ بوده یک شب می‌آید پیش شهید بروجردی و می گوید حاج آقا مطلبی دارم می‌خواهم خصوصی با شما صحبت کنم. محمد می‌گوید: ببخشید من الان جلسه دارم اگر اجازه بدید یک وقت دیگر. آن جوان می‌رود و حدود ده روز بعد دوباره می‌آید و درخواست صحبت می‌کند. شهید بروجردی که در حال رفتن به عملیات بوده دوباره عذر خواهی می‌کند و صحبت را موکول می‌کند به زمانی دیگر. این جوان برای دفعه سوم زمانی می‌آید که همان صبح رفتن به جلسه ارومیه بوده. شهید بروجردی این بار می‌ماند چه کند تا اینکه به آقای منصوری هماهنگ کننده تیپ می گوید: ایشان را هم سوار ماشین کن من در مسیر با او صحبت کنم ببینم چکار دارد. به ساختمان که می‌رسند پیاده می‌شوند و شهید بروجردی ساعتش را نگاه می‌کند می‌بیند نیم ساعت تا شروع جلسه بیشتر نمانده. به حاج داوود راننده‌اش می‌گوید تو برو به جلسه برس تا من بیام. ایشان خیلی مقید به قول هایی بود که می داد.

محمد گفت: تو برو من با تاخیر می‌آیم. شما بری جلسه شروع می‌شود.

حاج داوود می‌گوید: تو رو خدا با من شوخی نکن! من یک قدم هم نمی‌روم بدون شما. من تو را می رسانم. شهید بروجردی اصرار می کند که شما برو من با این آقا صحبت می‌کنم و ساختمان را می بینم و خودم را می رسانم. هر چه حاج داوود اصرار می‌کند فایده ندارد و می‌رود.

آقای منصوری هم که مانده بوده می‌گوید برادر بروجردی این جاده خطرناک است، ممکنه مین داشته باشد. من می‌رم نگاه می کنم اگر خبری نبود شما را صدا می‌کنم. شهید بروجردی قبول می‌کند. در این فرصت هم آن جوان می‌آید راز مگویش را بگوید. آقای منصوری از دور اشاره می‌کند که بیایید. شهید بروجردی می‌نشیند پشت فرمان و آن جوان هم کنار دستش می‌روند روی مین و شهید می‌شوند. حکمتی است واقعا در آن.

حاج داوود می‌گفت: همین که رسیدم ارومیه دلم شور افتاد. تلفن زدم که به حاجی بگویید من رسیدم. همانجا متوجه می‌شود ایشان شهید شده. 

ما سریع خودمان را رساندیم بیمارستان و ایشان را هم آوردند اما دیگر کار از کار گذشته بود و محمد بروجردی شهید شد!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط محسن یزدانی زازرانی 91/9/7:: 12:37 عصر     |     () نظر

درباره
صفحه‌های دیگر
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها